کران

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

کران

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

تا کدام اندیشه برون تراود و چه مایه ای داشته باشد.

آخرین مطالب

حساب و بی حساب

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۰۶ ب.ظ

 بی‌فکری حقیقی‌ای که بسیاری از مردم دوران قدیم را احاطه کرده بود، حال به صورت اعتقاد به چیزهای عجیب ظهور پیدا کرده و حرف‌هایی که درباره قانون راز و اصول موفقیت و شادی گفته می‌شود همه ازین جنس است. بشر امروز حفره‌های پنهان شده و فریب این‌ها را در می‌یابد و در تقابل با این نظام و برای افراشتن پرچمی مقابل آن نظام حساب‌گری های پیچیده و سنگین برای زندگی را گذاشته است. به ما مدام گفته می‌شود که نتیجه تصمیمات‌مان چیست و در آن صورت چه می‌شود و در حالت دیگر چه. و کدام کار را بهتر انجام می‌دهی و کدام الان فرصت‌اش هست و کدام مهم است و کدام مهم نیست. و این‌که بهترین فرد برای انجام این‌کار فلانی است و اگر بخواهی با فلان درصد تخفیف چیزی را بخری باید چه کنی. مجموعه‌ای نانوشته وجود دارد از این‌که باید به کدام‌یک احترام بگذاری و کدام ممکن است برای‌ تو مهم شود و کدام‌یکان مهم نیستند. و حتی اگر چنین بی‌رحمانه با این مسائل مواجه نباشیم هر کدام به نحوی با آن‌ها رو به رو شده‌ایم. انجام دادن هرکاری از دست دادن فرصتی برای هزاران کار دیگر است و با این حال باید به نهایت درجه برای آن کوشید. ما دیگر نمی‌دانیم چه کنیم. کارهایی انجام می‌دهیم که به ظاهر حقیقتا ارزش دارند و بسیار مهم‌اند اما به راستی چیزی بر ما نیفزوده اند.

به راستی ازین منش بیزارم و هربار به فکر آن می‌افتم حس ناامیدی بر وجودم سایه می‌اندازد و خیلی هم درباره‌اش فکر کرده ام. اما به طور پنهانی آن را انجام می‌دهم و تحت ستم این مساله هستم. با چشمان خودم می‌بینم که چطور روح و اصالت کارها نابود می‌شود و آن‌ها بهانه‌ای می‌شوند برای افتخار یا بالیدن به خود و یا دست‌یابی به چیزهایی دیگر و در نهایت فریب دادن خودمان. چنان به هولناکی خودمان را فریب می‌دهیم که حتی اجازه فکر کردن درباره‌اش به خودمان نمی‌دهیم. همیشه این‌ نکته را فراموش می‌کنیم که ما چیز دیگری بوده ایم و در جست‌وجوی چیزهای دیگری اما اکنون چه ..؟

از نفرت نسبت به چیزهایی که به درستی نمی‌شناختیم این روش های خشک و عقلانی به وجود آمده و حالا هیچ نمی‌دانیم چه کنیم. آتش زندگی که زمانی با تکه چوب های پراکنده به زیبایی روشن می‌کردیم و تلاش های جانانه برای روشن کردن‌اش به روش هایی شاید خنده‌دار اما مخصوص خودمان می‌کردیم، و سپس با حیرت به آن خیره می‌شدیم ، و درست است که دست‌هایمان را در آن می‌سوختیم اما معنی‌اش را نیز به درستی و سادگی درک می‌کردیم. آنگاه این آتش را به صورتی مصنوعی درآورده‌ایم و فقط در هرچه بلندتر شدن و زبانه کشیدن بیشتر آن می‌کوشیم و با چشمانی حریص به شعله های بلندی که ساخته‌ایم نگاه می‌کنیم ... اما آتش را هرکاری کنی، همان آتش است و فهمیدن آن با حیرت و پرسش ممکن است نه با افکندن چوب های بیشتری به آن.

نمی‌خواهم این‌طور باشم و با این حال نمی‌دانم. کاش می‌شد آتشی روشن کرد و در کنار آن بود و همه‌ی این اتفاقات و حرف‌های بی‌معنی را درون آن ریخت و مشغول تماشای آن شد. طاقتم ده.

  • محمدجواد

گم‌شده

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۴۵ ق.ظ

گم‌شده ام. انگار در میان روزها و سال‌ها خودم را گم کرده ام. پس از این‌همه مدت که گذشته نمی‌توانم خودم را هیچ چیزی بنام‌ام یا به درستی به چیزی درون خودم باور داشته باشم و این برایم معنای تلخ بی‌هویتی را زنده می‌کند. مدت‌ها پیش فکر می‌کردم انسان تشکیل شده از علایق اش و کاری که برای‌اش ساخته شده و این‌طور وظیفه‌ و هویت اش شکل می‌گیرد ولی گذشت زمان این عقیده را کمرنگ کرد. بسیاری از کارها هیچ معنایی ندارند و در عین حال بسیاری آدم های پرمعنی به شغلی به ظاهر پوچ (از نگاه آن‌وقت من) مشغول بوده اند و از طرف دیگر بسیاری که خود را مشغول این هیاهو کرده اند به هیچ دست نیافته اند و جز سنگ بر روی سنگ نگذاشته‌اند. و وقتی آدم تلاش این سنگ‌گذاران را می‌بیند از چالاکی دست و نرمی حرکات آن‌ها متعجب می‌شود اما بیشتر آن‌ها نمی‌دانند که در حال ساختن کلیسا هستند یا خانه‌ای عادی یا زندان و این خصوصیت هر فعالیتی است که از قوه طمع ما برمی‌خیزد. این‌ها همه درست است اما بخشی از وجودم همواره آرزو داشته است یک سنگ‌گذار بسیار عالی شود که نظیر ندارد.

گاه فکر کرده ام که باید زندگی را راحت گرفت و به شور و شوق ها و احساسات میدان عمل داد تا خودشان ما را راهنمایی کنند. کمابیش به آن باور دارم اما نمی‌‌دانم چطور است که برای هرچیزی به راحتی شعله‌ی قوی‌ای پیدا کردم اما آن‌چنان در آن‌ها دمیده‌ام و غرق شده بوده‌ام که آتش‌شان زودتر از موعد فروکش می‌کند و چیز زیادی نمی‌ماند. و این دلیلی است که آدمی به حقیقی بودن‌شان شک کند.

گاه به ذهنم رسیده است که «اصلا اهمیتی ندارد». منظور همین حرف‌ها بوده که زندگی جز درخششی کوتاه نیست و ما در برابر همه کیهان ذره‌ای نیستیم و باید بنشینیم سر جایمان و آن‌قدر رنج‌ها و دردها زیاد هست که غصه‌ زیادی نخوریم و چیز زیادی از آن درخواست نکنیم. و هرچند این فکر رنگی از حقیقت با خود دارد در عمل خودفریبی به نظر می‌رسد و شانه خالی کردن از درستی، راستی و بودن.

گاه به سنگینی باور داریم و گاه به سبکی. سنگینی‌ای که از احساس وظیفه ابدی و حقیقی ما برخاسته و منش مشخصی را به ما تجویز می‌کند و گاه سبکی‌ای که هیچ چیز جز حال را باور ندارد و تمامی قضاوت‌ها در آن رنگ می‌بازند. گاه به خیانت و گاه به وفاداری به مسیر. گاه دوست داریم در همه‌چیز معتدل باشیم و منش‌مان صرف وقتی مساوی و عادلانه برای کارهای مختلف باشد و گاه می‌خواهیم آن‌چنان در یک چیز غرق شویم که جزآن نباشیم و فریادمان باشد و  همان را به گور ببریم. و ازین قبیل فراوان است.

و چون ساعت دیر است نمی‌توانم تصورات بسیار دیگر را که هستند و برای هرکدام دلیلی برای کمرنگ شدن‌شان بنویسم. اما حال همه‌ی این‌ها را با هم حس می‌کنم که در جنگ اند و هر وقت یک کدام‌شان سر بیرون می‌آورد و این  آزاردهنده است. اما ورای این‌ها یک چیز به نظر درست باشد، این است که باید در راه شناخت روح خودمان بکوشیم و آن‌چه هستیم را برای خودمان آشکار کنیم تا بتوانیم درباره خودمان و چیزی که می شویم تصمیمی بگیریم. و این‌که این چطور ممکن است ...



  • محمدجواد

نو

پنجشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۲۵ ق.ظ

حالا سال نو آمده و هوای خوب و بهار و این ها.دو هفته ای هست خونه ام. همش خواهرزاده ها رو می‌بینم و بقیه خانواده و همینطوری میگذرد. یه ذره هم کتاب می خوانم کنارش. هیچ چیز ناراحت کننده ای نیست. ذهنم مشغول ایده هایی که داریم و کارهایی که می‌خواهم در آینده بکنم. همیشه ذهن آدم مشغول این چیزهاست : آینده، کار، موفقیت. کتاب آناکارنینا رو دیروز گرفتم دستم و یک ضرب دارم می خونم از بس خوب هست. توصیفاتش، آدم‌هاش و حرف هاشون. یه کم در توییتر می‌چرخم. هیچ خبری نیست. باور کنید هیچ خبری نیست. همه‌ی غرها و خوشحالی‌ها و سفرها و توییت‌ها و خبرها به سرعت فراموش می‌شند. هر هیاهویی از دل یک بی‌خبری بزرگتر ساخته شده. آن‌هایی که قلم به دستند متوجه نیستند، اسرار را نمی‌دانند، می‌فهمی ارباب؟

با این‌حال چیزی هست که آزادم نمی‌گذارد. رها نیستم، حوصله ندارم. حس میکنم ضعیف شده ام. پارسال سالی بود که ضعیف شدم، هرچند قدرت حقیقی‌ای هم نداشتم قبل اش. به دلم که برمی‌گردم چیزی را نمی‌خواهد. خیلی به زندگی اعتقادی ندارد و سعی می‌کند خودش را کنار بکشد تا زندگی مثل آب از کنارش رد شود. تصمیم‌ها را کنار می‌گذارم، پیام‌ها را نگاه نمی‌کنم، فکر نمی‌کنم به چیزهایی که هست و باید برایشان تصمیم گرفت. کتاب‌ها چه سرگرمی خوبی برای رها شدن از جریان روزمره هستند. نمی‌خواهم آدم‌ها را رها کنم. با این حال باید با احساسات متغیر و سودایی کنار بیایم و این بسیار دشوار است.

چیزی که بیش از همه به چشم می‌آید این است که چیزی برای ناراحتی وجود ندارد و این اصلا خوب نیست. یک‌جور بی‌اعتنایی زندگی است به ما ... مایی که با عقل هایمان زندگی میکنیم، یاد گرفته ایم از رنج ها دوری کنیم و با این حال طعم شادی را هم نمی شناسیم. فاجعه‌ی ذهنی الان من این است که می‌دانم دارم به این شکل در می آیم. به شکل آدم‌هایی جدی، حرفه‌ای که قدردانی می شوند و درباره‌ی موضوعات اظهارنظر می‌کنند. با این حال از روح خویش برنخاسته اند : حرفه‌ی آن‌ها تبدیل روحشان به کار نیست. حرف آن‌ها همانی است که باید باشد و نه بیشتر، و نه حتی کمتر (و این بخشی است که به چشم بیشتر آدم‌ها می‌آید). و برای همین دارم از موقعیت فعلی‌ام می‌گریزم. اما گریز فقط این مرحله را به تعویق می‌اندازد... این موضوعی بسیار دشوار است.

با این حال امید بسیار زیادی در نوع انسانی هست. بسیاری آن واقعا تعجب‌آور است. آدم‌ها حتی در پرت ترین مرحله های زیستن نیز امید بالاترین چیزها را در دل می‌پرورانند و عجیب‌تر آن‌که هیچ بعید نیست که مقصودشان حاصل شود. من نیز امید دارم به همین ترتیب،

 و باید صبر داشت و بسیار بود و آزمود. امسال مثل پارسال و مثل سال‌ آینده است و تفاوتی ندارد، سال «بودن» است. چگونگی این بودن ما را رقم می‌زند. باور کنید، خیلی چیزها دست ما نیست و باید آن‌ها را پذیرفت. با این حال خیلی چیزها نیز بسته به ماست. هیچ راهنمای مشخص و علمی برای انسان بودن وجود ندارد و این در دنیای مترشده ما خیلی خوشحال کننده است. به راستی که نه گذشته حقیقتی دارد و نه آینده ...

  • محمدجواد

حالا

شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ
حالت عجیبی در روزهای آخر اسفند به وجود می آید. هوا گرم شده و نسیم بهاری که آرام می آید انسان را شادی می‌بخشد و هم‌زمان به کوتاهی عمر و بیهوده بودن قیل‌وقال‌اش متوجه می‌سازد. طبیعت از طریق دوری بودن ذاتی خودش این را به ما می رساند. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار. هلال، تربیع، ماه کامل و دوباره همین‌طور.  کاشتن دانه‌ها، جوانه زدن آن‌ها، خرمن های طلایی گندم و دوباره پژمردن آن‌ها و کاشتن بذرهای جدید ... با این حال انسان متفاوت است. انسان دور نمی زند. هر انسان برای یک‌بار کودکی، جوانی، میانسالی و پیری  -این فصل‌های زندگی‌اش- را تجربه می‌کند. برای یک‌بار در هر موقعیتی قرار می‌گیرد و تصمیم می‌گیرد. حتی تاریخ کلی انسان‌ها تکرار پذیر نیست. زنبورهای عسل هم یک‌بار زندگی می‌کنند اما میلیون‌ها سال است در چرخه طبیعی خودشان در حرکت هستند. مرگ یک زنبور عسل با دیگری متفاوت نیست. تولد دیگری است. طبیعت مادر ماست، ما از آن جدا شده ایم و خود را به شکل دیگری در آورده ایم و با این حال هر موقع او را می بینیم دلمان می‌تپد.

به این فکر می‌کنم که زندگی آسان است،‌یا سخت؟ هر موقع شکوفه زدن دوباره درخت‌های بادام را می‌بینم، فکر می‌کنم زندگی بی‌اندازه آسان باشد. انسان چیزی جز یک درخت نیست، و وظیفه ای جز شکوفه‌زدن، نگاه کردن به آسمان و سیراب شدن از باران و آفتاب و تلاش برای ثمربخشی ندارد. یا مثل یک پرنده مهاجر که غمگنانه بین کوه ها، دشت‌ها و کشورهای مختلف جابه‌جا می‌شود و هرچند دشوار، اما به اجبار روند خودش را به پایان می‌رساند. بدین سان زندگی آسان است و مثل سر کشیدن یک لیوان آب می‌گذرد.
با این حال زندگی سخت است. تلاش های ما، اندیشه ما، دویدن های پی در پی. و جدا ازین هاافکرکردن ها درباره ی معنا و مفهوم و ابتدا و انتهایش سختی اش را برای ما یادآور است. انسان همیشه خودش را جدا از سایر موجودات می‌بیند و برای همین هدفی، ضرورتی باید باشد تا متمایزش سازد. بدون آن هیچ می‌شود. برای همین زندگی دشوار است و دشواری اش در تنهایی و بی‌انگیزگی خودش را نشان می‌دهد.

دیشب بحث این رفت که انسان‌ها با گذشته متفاوت هستند. زمانه عوض شده. دوران قدیم  «کار» مساله‌ای همگانی بود و جنس آن مهم نبود. هرکس پیشه پدرش را پیش می‌گرفت و همان را به اتمام می رسانید. کشاورزی، دامداری، پیشه‌وری ... انسان مشخص‌تر بود و انتخاب‌هایش محدودتر و درباره مسائلی دیگر. امروز اما انتخاب‌ها گسترده شده و شغل و کار بخشی از وجود انسان محسوب می‌شود. هرچند درباره همین هم شک دارم: با وجود معیارهای گسترده‌ای که به رتبه‌بندی افراد می‌انجامد و ما را به سمت بهینه‌سازی و انتخاب های معینی درباره روش زندگی‌مان و اهدافش پیش می‌برد، این آزادی چیزی بی‌معنی است: این حرفی شعارگونه هم نیست. بودن در محیطی که همه و یا خیلی به سبکی خاص برای زندگی خود تصمیم می‌گیرند، این را به من یاد داده است. هرچند ما فکر می‌کنیم با انتخاب‌های خود و به شکل آزادانه پیش می‌رویم، اما در انتها می دانیم که در جاده‌ای بی برگشت و بی خروجی گیر افتاده‌ایم. و باور کنید، انتهای این جاده‌ها -هرچند هم با سرعت در آن پیش رفته شود- تلخ ترین پایان هاست ...
حالا در یک بخش کوچک ازین جاده گیر افتاده‌ام. هرچند هیچ دلیل مشخصی برای رها کردن مسیری که در آن هستم ندارم، ولی روح‌ام به نحوی از وضعیت فعلی می‌رمد. حوصله ریزشدن‌ها و دقت‌های مهندسی و علم را ندارد. چهارپنج مسیر دربرابر خود می بینم و نمی دانم چه کنم ... باید بیشتر فکر کنم و بعدا درباره اش بیشتر خواهم نوشت.

پ.ن : کتاب کنار دستی ام یکی چین‌وژاپن است از نیکوس کازانتزاکیس و سفرنامه‌های عالی‌اش (درباره گزارش به خاک یونان پست نگذاشتم؟). داخل ژاپن هستم الان. یک جامعه‌شناسی آنتونی گیدنز هم هست که متناوب نگاهی می‌اندازم. فصل هایش جالب هستند جدی. از برکات یکی از بچه هاست که بعضا می‌روم خانه‌اش و با هم می رویم کتابفروشی کنار خانه‌شان.

  • محمدجواد

برای بیروت

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ب.ظ

«معشوق جهان بیروت

چه کسی النگوهای تو را فروخت

انگشتری های جادویی ات را مصادره کرد

و گیسوان طلایی تو را برید؟

چه کسی دریا را مسموم کرد

و نفرت در سواحلت گسترد؟


ما پیش تو آمده‌ایم با یک اعتراف

ما به روی تو آتش گشودیم با خوی قبیله‌ای

و بانویی را کشتیم که زمانی نام او آزادی بود.


چه کسی فکرش را می کرد تو را ویران ببیند بیروت؟

گل‌ها دندان نیش درآورند

و چشم ها با پلک ها در ستیز باشند؟


چه می‌توانیم بگوییم مرواریدم، خوشه گندم من

رویای من،‌قلم من، کتاب شعرم؟

پس از آن همه مهربانی،

این همه خشونت را از کجا آورده ای بیروت؟


بیروت، معشوقه جهان

شهر نخستین عشق، نخستین پیمان

شهری که شعر در آن سرودم

و در جعبه بنفش پنهان‌شان کردم

اکنون اعتراف می‌کنم که تو را

با خوی قبیله‌ای دوست داشتیم

و با تو به سیاق آنان عشق ورزیدیم

تو زن هوس های ما بودی

شب‌هنگام در تو پناه می‌گرفتیم

و روز از پیرامونت پراکنده می‌شدیم ...


معشوق جهان

هیچ چیز زیبایی تو را جبران نمی‌کند

چه دیر به این باور رسیده‌ایم که چه اندازه در ما ریشه دوانیده‌ای

اکنون گناه خود را می‌دانیم

خداوند نقشه بهشت را در لبنان می‌جوید

و دریا در دفتر آبی رنگش به دنبال نام او می‌گردد


بیروت

برخیز از میان اندوهت

انقلاب زاده تراژدی است

به افتخار جنگل و رودخانه ها برخیز

به احترام انسان برخیز

ما گناهکاریم !

و از تو پوزش می خواهیم »

شعر بیروت از نزار قبانی. اشاره دارد به جنگ داخلی لبنان


به امید آن‌که هیچ‌وقت برای ایران، که همین‌قدر با آن ریشه دوانیده‌ایم و زیبایی های‌اش در سرتاسر آن گسترده است، اینطور شعر نگویند ...

  • محمدجواد

اهرمن های سکوت

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۱ ب.ظ

خسته ام. هر موقع حوصله سر می رود چند کتاب هستند برای دوباره خواندن که آدم رفع ملال کند. فضیلت های ناچیز یکی از این هاست، با جمله های کوتاه و معنی داری که شیره ی فکر ناتالیا گینزبورگ هستند. فصل سکوت اش به توصیف یکی از گناهان مشترک عصرما، یعنی همان سکوت اهریمنی ما با خودمان و با دیگران می گذرد. هر موقع می خوانم اش از سکوتی که ما را، همه‌مان را در بر گرفته غمگین و شرمزده می شوم -چنان که خوب آن را تشریح می کند - و امیدوار می شوم به سرنوشت انسان و خودم که در جایی بزرگ‌تر از سوداهای روزمره رقم می خورد. در جایی که روح آدمی با همه امکانات ناشناخته اش پدیدار می شود ... بخوانیم :

« شخصیت های ما صفحه به صفحه مشاهدات بی معنا، اما لبریز از غم بیهوده ی خود را مبادله می کنند : «سردته؟»، «نه، سردم نیست»، «چای می نوشی؟»، «متشکرم،نه»، «خسته ای؟»، «نمیدانم، بله شاید کمی خسته ام». شخصیت های ما این گونه صحبت می کنند. برای فریب سکوت این‌چنین صحبت می کنند ... کم کم سر و کله‌ی کلمات مهم و اعترافات وحشتتاک هم پیدا می‌شود : «کشتیش؟» «بله، کشتمش». مختصر کلمات بی حاصل عصرما که همچون علائم کشتی شکستگان : شعله‌های آتش میان تپه‌های بسیار دوردست، فریادهای ضعیف و نومیدانه که فضا را می بلعد، بیرون می‌آید تا تازیانه هایی باشد دردناک به سکوت.

... دو نوع سکوت وجود دارد : سکوت با خودمان و سکوت با دیگران. هردوشکل به طور مساوی رنج مان می دهد. سکوت با خودمان تحت حاکمیت انزجار شدیدی است که از بی ارزشی برای روح مان، گریبان خودمان را گرفته است، آن چنان که شایستگی ندارد چیزی درباره اش گفته شود. بدیهی است که باید سکوت با خودمان را بشکنیم، اگر می‌خواهیم شکستن سکوت با دیگران را بیازماییم. بدیهی است که اصلا حق نداریم از خودمان نفرت داشته باشیم. هیچ حقی برای سکوت افکارمان در مقابل روحمان نداریم.

... هیچ گاه چون امروز سرنوشت آدمیان این‌چنین تنگاتنگ به هم متصل نبوده است. چندان که بدبختی هرکس، بدبختی همه است. بنابراین، این موضوع عجیب تحقق می‌یابد که انسان‌ها سرنوشت خود را به شدت وابسته به سرنوشت دیگری می‌یابند. چندان که سقوط یک‌نفر، سقوط هزاران نفر دیگر را در بردارد و درعین حال، همه از سکوت خفه شده‌اند و قادر نیستند چند کلام آزاد با هم‌دیگر ردوبدل کنند. ... به ما اختیار شاد بودن یا غمگین بودن داده نشده است. اما می بایست انتخاب کنیم که به شکل اهریمنی غمگین نباشیم. سکوت می‌تواند به شکلی از غمگینی تلخ، هیولایی و اهریمنی بینجامد: پژمرده کردن روزهای جوانی، تلخ کردن نان... »


به سکوتی فکر می‌کنم که همه‌مان را فراگرفته است. سکوتی تلخ که از ایجاد فضایی با نشاط که بتوان آزادانه زیست، جلوگیری می کند.

  • محمدجواد

کمی زندگی از میان این روزهای شلوغ

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۰۴ ق.ظ

داشتم به سریع گذشتن امسال فکر می کردم. به این که اتفاقات زیادی افتاد و سریع گذشت و چه شد و این جور چیزها. یک چیزهایی میان اش پیدا کردم که از جنس زندگی بوده.  خوشحال شدم که چیزهایی داشته ام از جنس زندگی. از جنس چیزهایی که برای آدم می مانند و یا حتی همان لحظه شادی بی نهایتی به او داده اند. آب دادن درخت های کاشته شده ای تا با صبر و حوصله بزرگ شوند ...

چیزهایی که از بین رفتند هم کم نبودند. نهال هایی که می خشکند و دیگر سراغ شان نمی رویم. اعتراف می کنم که روزهای شلوغی است و سوداهایی که در ذهن می آیند بی پایان. سعی می کنم با آن ها رو به رو شوم، دست نیافتنی هاشان و آن هایی شان که از روی طمع اند را ببرم، اما سخت ... اگر کسی زیاد سوداها و آرزوهایش را جدی بگیرد و پال و بر بدهد، با او صحبت می کنم و بهش می فهمانم که درست چیز دیگری است اما خودم هم این طورم ... پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست؟

فکر می کنم باید اینجا کمی از نحوه گذشتن روزها هم بنویسم. روزها الان بیشتر مشغول فکر کردن درباره آینده و تصمیماتی که برای آن قرار است بگیرم هستم. آینده ... چرا آن قدر در آن زندگی میکنیم؟ بچه ها یکی یکی دارند می روند یا اکثرا تکلیف شان -بخشی از آن را- با خودشان مشخص کرده اند. بعضی مواقع آن روی عاقلانه ذهنی می گوید دیگر شورش را دراوردی از بس شک و تردید و شاخه پراکنی. ولی درونم راضی نمی شود. البته بعضی مواقع آدم راضی نمی شود چون زیاده خواهی می کند، بعضی هم چون حس می کند انتخابش وطن اش نیست، خودش نیست. بلی.

یک مقدار هم روی غیرمتمرکز وقت می گذارم ... امشب با یکی از بچه ها حرف اش شد و فهمیدم چه قدر به آن امید دارم. به ایده پول و قدرت غیرمتمرکز که شاخص ترین اش بیتکوین بوده که چند وقت قبلی روی آن کار کرده ایم. یعنی ابزارهای جدید می توانند در ذات خودشان دنیای جدیدی را به وجود آورند و حداقل نوید دهند و از حجم تمرکز و فساد پول، قدرت و اطلاعات جلوگیری کنند. باید دید ...

امشب در این باب صحبت رفت که چه قدر توانایی تنهایی مهم است. چه قدر کاری نداشتن مهم است. ازینکه آدم ها بعضا نمی توانند کار «نداشته» باشند به خاطر شلوغی و رقابتی شدن دنیا ... این که حس می کنند اگر مدت کوتاهی تنها باشند یا به علایق دیگرشان بپردازند تبدیل به موجوداتی تنبل و غیرمفید شده اند.

و در نهایت. فضیلت های ناچیز و خانواده تیبو را گذاشته ام کنار دستم و همه اش تکه هایی ازشان را دوباره می خوانم. تقریبا در هر بخش شان موضوعی جالب توجه برای فکر کردن پیدا می کنم. انسان ... همگی به نحوی با مساله انسان، رویاهایش، حماقت ها و ظرایف اش، آن خنده های شادمانه و آن رنج های همیشگی اش، دست و پنجه نرم می کنیم.

  • محمدجواد

بی امیدی

جمعه, ۸ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ق.ظ
بدون امید زیستن نوعی اهریمنی از زندگی است. ناامیدی به سادگی ایجاد می‌شود، به راحتی از دست دادن چیزی یا به دست نیاوردن چیزی. و سپس سکوتی به همراه خودش می‌آورد. ما ناامیدی های‌مان را به هیچ‌کس نمی‌گوییم ، از ترس از دست رفتن تصویر خودمان، یا ترس از صحبت بیشتر درباره‌ی چیزهایی که فکر کردن بهشان برای‌مان ناخوشایند است. به این شکل زندگی‌مان را به شکل روزهایی طولانی از هیچ در می‌آوریم، صبح هایی که بدون دلیل بیدار می‌شویم و شب‌هایی که بی رضایت سر بر بالشت می‌گذاریم. بی‌حوصلگی هایی سراغ‌مان می‌آید. اگر از آن دست آدم‌هایی باشیم که در گذشته روزهای پرباری داشته ایم برای آن روزها و اشتیاقی که داشته ایم حسرت می‌خوریم ، یا حداقل برای وقت هایی که کودک بوده ایم.
انسان‌ها امیدهایشان را از دست می‌دهند ... ما انتخاب می‌کنیم که بدون دلیل خاصی زنده باشیم. آن مایه‌ی درونی که طبیعت همه کارهای یک فرد است ، آرام آرام از بین می‌رود، از بین انگشتانش که آن را نگه داشته بودند می‌لغزد ... و کسی چه می‌داند چرا؟ برای این‌که با دنیایی پیجیده مواجه شده که بسیار بسیار بزرگ‌تر از آن طبیعت کوچک و زیبای خودش بوده؟ یا به دلایلی -که این دلایل به راحتی برای همه‌ی انسان‌ها پیش می‌آیند- مجبور شده به کارهایی تن بدهد که نمی‌خواهد؟ یا در تصاحب فردی که دوست‌اش داشته، ناتوان مانده است؟‌ یا تصوری سطحی و نادرست از درون‌مایه خود داشته است ... این‌ها طوفان‌هایی است که ما با آن‌ها مواجه می‌شویم ، و کسی اهمیت نمی‌دهد. دیگران فقط می‌بینند که فرد چه کارهایی کرد، چه موفقیتی کسب کرد، کدام دارایی را بر روی دیگری انباشت ... و وفتی همه‌ی فشار این طوفان‌ها به شکل نامتعارفی در زندگی بیرونی ظاهر شدند، آن‌ها را به نداشتن اراده یا عدم تعادل روانی نسبت می‌دهیم.
چه قدر دشوار است که انسان تعادلی میان آزادفکری، شور زندگی و راستی و درستی برقرار کند. فکر آزاد برای به دست آوردن شور و شوق، پلیدی را بسیار ساده تر می‌بیند. راستی و درستی برای به دست آوردن اشتیاق حرکت، خود را گول می‌زند و کمتر فکر می‌کند. و در نهایت فردی که با فکری رها در جست‌وجوی درستی باشد، به راحتی در دام ناامیدی می‌افتد ...

  • محمدجواد

وطن

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۵۹ ق.ظ

 این چیزی است که همیشه حس کرده ام ، این‌که به هیچ چیز نتوانسته ام حس تعلق بگیرم. با وجود این همه آدم هایی که دوست شان دارم ، کارهایی که برای انجام دادن شان اشتیاق دارم و اجتماع هایی که عضوشان هستم، هیچ وقت هیچ کدامشان نتوانسته است این حس تعلق را به من بدهد ... برای همین است که همیشه شک داشته ام ، شاخه شاخه کرده ام و ناگهانی کارها را شروع می کنم و تمام می کنم یا نیمه کاره می گذارم. همه چیز را همین طور ... نداشتن وطن حس نصفه نیمه بودن و ناتمام بودن در آدم ایجاد می کند. انگار چیز اساسی ای در درون انسان مجهول مانده و به همان خاطر آدم سردرگم است. هنوز وقتی یک رمان خوب می‌خوانم ،‌ یا قسمت هایی از فضیلت های ناچیز و زمین انسان ها را می‌خوانم برای نوشتن و آفرینش شور پیدا می‌کنم ، در حالی که ... امروز کتاب زندگی من استراوینسکی را دقایقی دست گرفتم و این حس دوباره تشدید شد. همین طور است وقتی عکس هایی را می بینم که با دقت و ترکیب بندی پر حس و حالی گرفته شده اند و انگار به خود می‌گویم ، این چیزی است که باید دنبال اش باشم. ولی طولی نمی کشد که دیگر خیلی فکر نمی کنم بهشان.

فکر می‌کنم چرا در حال تحصیل و کار در مهندسی هستم. نمی‌توانم بگویم دوست ندارم برنامه‌نویسی و سیستم های کامپیوتری را ولی وقتی نگاه می‌کنم، وقتی فکر می‌کنم باید تمامی عمرم را بر روی کاری بگذارم به نظرم قانع کننده نمی آید. پس چه؟ کدام یک وطن من خواهد بود ... با این سوال درگیر هستم این روزها. از بدی جربان ورودی اطلاعات زیاد این است که توانایی قضاوت کردن و تحلیل کردن را کم می کند، و حال من درست نمی‌توانم تحلیل کنم ، تصمیم بگیرم. برای مدتی به اساسی بودن و درست بودن تصمیمی اعتقاد دارم و مدتی بعد از آن رو بر می‌گردانم و چیز دیگر به نظرم درست می‌آید.

و فقط در نظر بگیرید که آدم می‌فهمد که چیزهای بسیار مهم‌تری هستند که از نظرش دورمانده و درگیری زیادی که برای خودش ایجاد کرده نمی‌گذارد آن مسائل را ببیند. آن وقت است که به پیچیدگی بیش از حد زندگی ایمان می‌آورد و سعی می‌کند کلی تر ببیند یا چشم اش را عوض کند. باید بسیار بود ...

  • محمدجواد

پول، جنگ، مرگ

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ
«آره، با یقین به اینکه باید در زندگی حرفه ایم نظم بهتری برقرار کنم خودم را گول زدم ... و همه‌ی آن رفاه مادی به عوض این‌که محرک کار باشد فلجم کرده بود! همه‌ی آن تشکیلات توخالی بود. نقشه های دور و درازی برای آینده کشیده بودم ولی عملا کاری صورت نمی‌دادم ...» ناگهان رفتار برادرش را با ارثیه‌ی پدری و بیزاری ژاک را از پول، که آن موقع به نظر آنتوان ابلهانه آمده بود به یاد آورد. «حق با او بود. اگر امروز زنده بود چه قدر با هم تفاهم داشتیم!... مسمومیت بر اثر پول. به‌خصوص پول مرده‌ریگ. پول بادآورده... اگر جنگ نمی‌شد کارم زار بود. هیچ‌وقت ازین اعتیاد نجات پیدا نمی‌کردم. خیال می‌کردم که همه‌چیز خریدنی است. امتیاز آدم‌های پولدار را برای خودم قائل بودم و حق طبیعی خودم می‌دانستم که کم کار کنم و دیگران را به‌کار بکشم. حتی ممکن بود که افتخار اولین کشفیات ژوسلن و استودلر را چون در آزمایشگاه‌های من صورت گرفته بود به خودم نسبت بدهم.... بله، داشتم استثمارگر می‌شدم! ... لذت تسلط پول را مزه‌مزه می‌کردم ... از تشخصی که پول برایم فراهم آورده بود لذت می‌بردم.. و نزدیک بود که این تشخص را طبیعی بدانم و فکر کنم که پول حقا به من برتری می‌دهد... دست مریزاد!... و آن روابط مخدوش و دورنگ که پول میان صاحب ثروت و دیگران برقرار می‌کند! یکی از مزورانه ترین زیان‌های پول! داشتم نسبت به همه‌چیز و همه‌کس بدگمان می‌شدم. حتی در مورد بهترین دوستم می‌گفتم:«چرا این قضیه را برایم تعریف می‌کند؟ آیا گوشه چشمی به دسته چک من دارد؟ ...» دست مریزاد! دست مریزاد! ...»
از زیر و رو کردن این رسوبات چنان کدورتی به او دست داده بود که هنگام ورود به ایستگاه سن لازار گویی احساس رهایی کرد و بی ملاحظه‌ی وضع تنفس خود، به میان جمعیتی که در تالار انتظار ازدحام کرده بودند خیز برداشت. از این انصراف خاطر که به او کمک می‌کرد تا از خود بگریزد شاد بود.
-یک بلیت درجه... نه : یک بلیت نظامی درجه سه برای مزون لافیت... قطار چه ساعتی حرکت می‌کند؟
کمتر برایش اتفاق افتاده بود که در واگن درجه سه سوار شود. امروز ازین کار لذت رنج‌آلودی می‌برد.

خانواده‌ی تیبو، فصل سرانجام ، روژه مارتن دوگار

پ.ن :یک ماه‌ و نیم گذشته مشغول خواندن‌ این کتاب بسیار خوب بودم. به زودی در موردش خواهم نوشت.
  • محمدجواد