کران

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

کران

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

تا کدام اندیشه برون تراود و چه مایه ای داشته باشد.

آخرین مطالب

۶ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

برای مهربان ترین امام

شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۱، ۰۳:۴۰ ب.ظ

برای مهربان ترین امام

می ارزد دوستش داشته باشی

چون بدون چشمداشت رفاقت می کند

و همه چیز به تو می دهد

در حرمش

تا آخر عمر

گدای او هستیم...

یا علی ابن موسی الرضا

  • محمدجواد

آنک آن یتیم نظر کرده

جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۱، ۰۳:۰۳ ب.ظ

« محمد، کتاب ناخوانده و مکتب نادیده بود.لیک، آن‌چه می‌خواست، در میان قصه های روحانیان یهودی و راهبان ترسا نیز یافت نمی شد. چون ژرف می نگریست٬ در کتاب طبیعت ، آموختنی هایی بس بیشتر می یافت :سپیده دم ،به گاه سربرآوردن از دل سیاهی شب؛ خورشید چون می‌ دمید و سر از افق فراز می ساخت،تاریکی شامگاه، در آن هنگام که سپیدی روز را در خود به تحلیل می برد.................برای اوآموختنی هایی بسیار با خود داشتند. با این رو، این ها همه نشانه هایی از حقیقتی بس ژرف و بزرگ بودند.آن حقیقتِ محض و بی کاستی  و زوال اما ،خود ، چگونه بود؟ »

آنک آن یتیم نظر کرده یک رمان خوب نوشته ی محمدرضا سرشار(رهگذر) درباره ی زندگی پیامبر-از تولد تا هنگام هجرت حبشه- است.رمانی است تالیفی که تاریخ زندگی پیامبر را-هرچند کمی ناقص- به همراه دارد.زبان کتاب بسیار زیبا و شاعرانه است، آن طور که کتاب با خود می بردت! این کتاب را چندوقت پیش خوانده بودم اما به مناسبت شهادت پیامبر امروز گذاشتمش. پیامبری که ما  او را نمی شناسیم؛ پیامبر حسن خلق؛ پیامبر امین. او که بیشتر از آن که زبان باشد٬برای مردم گوش بود و این گونه هدایت می کرد :«قل اذن خیر لکم».

و خلاصه کتاب بسیار زیباست!

«جز مردمان آزاد ، جمله ی ی بردگانی که محمد را می شناختند نیز، همچون من، او را بس دوست می داشتند.چه، او هرچند بزرگ زاده ای با شوکت بود ، لیک ٬ زندگی و رفتاری بسیار ساده و فروتنانه داشت : جامه ای ساده ،  لیک، پاکیزه می پوشید.چون در راهی می رفت٬ به حالت خود بزرگ شماران ،گردن نمی کشید و سرراست نمی گرفت.گام ها را اندکی دور از هم می نهاد و به شیوه ی کسی که از بلندی به نشیب می آید راه می رفت.هنگام نشستن، تکیه نمی زد.چونان ما بردگان، بر زمین می نشست وبر زمین طعام می خورد. بر زمین می خفت ، و پای افزار و جامه های خویش را پینه می زد.هم ،به روش بردگان٬ دو زانو می نشست ،یا  دستان را بر گرد زانوان حلقه می کرد.هیچ کس او را ندیده بود که چهارزانو نشسته باشد....» ص 242

آنک آن یتیم نظرکرده٬ محمدرضا سرشار٬انتشارات آستان قدس رضوی٬ جلد1و2

  • محمدجواد

بی بال پریدن

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۵۸ ق.ظ

 « اگر حرف از تارهای صوتی گلو برخیزد ٬تنها پرده ی گوش را به لرزه در می آورد.

اما اگر حرف از تار و پود د دل برخیزد٬پرده ی دل را هم می لرزاند.

شاید این حرف ها در قالب های قراردادی قرار نگیرند؛

و شاید این حرف ها در قلب های قراردادی قرار نگیرند؛

اما خدا کند این حرف ها دست کم در یکی از قلب های بی قرار جای بگیرد. زیرا:

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است »            بی بال پریدن٬ص 10

 

بی بال پریدن یک کتاب کم حجم و ساده از قیصر امین پور است.با این حال حرف های آن -همان طور که خودش می گوید- از دل برآمده است و بر دل می نشیند. موضوع کتاب اجتماعی است٬ حرف هایی که دل را به درد می آورد.جمله ها ساده و کودکانه است ٬ ولی برخی حرف هایش را بزرگ ها هم نمی فهمند. یه ذره از آن را با هم بخوانیم‌ :

« آدم ها مثل کتاب  ها هستند

بعضی از آدم ها جلدزرکوب دارند.بعضی جلد سخت و ضخیم و بعضی نازک.بعضی سیمی و فنری هستند.بعضی اصلا جلد ندارند.

بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی از آدم ها ترجمه شده اند.

بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های دیگرند.

بعضی آادم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی از آدم ها حروف رنگی دارند.    »    ص 17

بی بال پریدن ٬قیصر امین پور٬ 62 صفحه ٬ نشر افق

  • محمدجواد

بارون کوزیموی درخت نشین

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۷ ب.ظ

بارون کوزیمو دو لاورس روندو ، یک دفعه تصمیم می گیرد بالای درخت ها زندگی کند و با خود عهد می بندد دیگر از آن جا پایین نیاید. و تا آخر عمر هم بر سر این عهد باقی می ماند.داستان کتاب "بارون درخت نشین" اثر ایتالیو کالوینو همین است،بارونی که همه ی کار های زندگی خود را بالای درخت ها انجام می داد و "آنجا قلمروش بود". شاید باید از این بارون یاد بگیریم که همیشه نباید مانند همه بود، و می توان در عین تقابل با مردم با آن ها زندگی کرد.

" میان درخت ها زندگی می کرد،

  زمین را بسیار دوست داشت،

 و به آسمان رفت."

و واقعا این طور بود.کتابی برای کسانی که می خواهند کمی متفاوت زندگی کنند ،هر چند متفاوت بودن همیشه هم خوب نیست!

شاید بعدا درباره ی این کتاب بیشتر بنویسم.

  • محمدجواد

ریشه ها

سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۳۴ ق.ظ

خیلی وقت بود که می خواستم این کتاب رو بخونم. فکر کنم 5-6 سال پیش بود که پیداش کردم. کتاب قدیمی بود. نوشته های پشتش نشون می داد باید چیز جالبی باشه. تا این که همین چندوقت پیش شروعش کردم و سریع تموم شد.
ریشه ها نوشته ی الکس هیلی درباره ی سرگذشت سیاهان آمریکاست. و به طور خاص سرگذشت اجداد خود الکس هیلی است :

" هنگامی که الکس هیلی بچه بود و در تنسی می زیست ‌، مادربزرگش اغلب داستان هایی برای او تعریف می کرد.داستان هایی که به هفت نسل پبش از او می رسید و به جد او برمی گشت که لغت آفریقایی داشت.مادر بزرگ می گفت‌:«آن مرد٬ که در آن سوی اقیانوس و در دره رودی به نام کامبی بولونگو می زیست ٬روزی به جنگل رفته  بود تا تنه ی درختی را بکند و برای خود طبل بسازد.در آن جا چهار مرد به او حمله کردند..... "

به نظرم الکس هیلی همه ی تلاشش را کرده تا بدبختی بردگان را به تصویر بکشد. اتفاقاتی که در داستان می افتد هم همینطور است- مثلا فروختن کیزیو یا برده شدن خود کونتا- داستان بردگانی که تمام دلخوشی آن ها به جشن خرمن ختم می شد.داستان اربابانی که هرکس "قانون آن ها را زیر پا بگذارد" فروخته می شود-بدون توجه به این که او کیست-  واز همه  مهم تر قصه ی حرص و طمع انسان. که نشان داده هیچ پایانی ندارد.
 داستان از جد هفتم او در آفریقا  شروع می شود و به آزادی بردگان و سپس به خود او هم می رسد.وقایعی که در این میان اتفاق می افتد هم جالب است. ممکن است کتاب کمی خسته کننده به نظر برسد ولی به پایان بردنش لذتی خاص دارد.

  • محمدجواد

من و وبلاگ نویسی!

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۲۱ ب.ظ

حدود 6-7 سال پیش بود که با پرشین بلاگ آشنا شدم و اولین وبلاگم رو ساختم که آدرسش رو یادم نیست.البته چیزخاصی نداشت و بعد یه مدتی حذف شد. بعد با بلاگفا آشنا شدم. اون موقع به نجوم خیلی علاقه داشتم و nojumamatory رو توی بلاگفا ثبت کردم.یه مدت هم خیلی توش کار می کردم.بعد که علاقه ام به نجوم کمتر شد دیگه اونجا فعالیتی نداشت و حذف شد. وبلاگ بعدی ای که  درست کردم   غروب سمپاد بود و من و یکی از رفقا درباره ی سمپاد و این جورچیز ها توش می نوشتیم. البته هنوز هم زنده است! بعد یه وبلاگ شخصی درست کردم به اسم روزگاران.قرار بود توش یه سری کارها انجام بدم ولی چون هیچ وقت وبلاگ نویس خوبی نبودم اون رو هم همین چند وفت پیش حذف کردم ! یک وبلاگ هم داشتم به اسم رضوان  که توی کوله بلاگ ثبتش کرده بودم. کوله بلاگ مال وقتی بود که توی کوله پشتی(شبکه فرهنگی کوله پشتی)  بودم! و همه ی بچه ها یک  وبلاگ داشتند.

البته در این بین یه سری وبلاگ های دیگه هم بودند...مثلا انجمن نجوم مدرسه که یک وبلاگ داشت و کار هاش رو من می کردم. سال پیش هم یه مجله توی مدرسه راه انداختیم یه اسم سمپاد امروز که یک وبلاگ هم داشت.جدیدا هم المپیاد کامپیوتر اراک رو توی بیان راه اندازی کردم برای بچه های مدرسه.

الان هم که این وبلاگ رو راه انداختم! اسم کران هم کاملا اتفاقی اومد توی ذهنم.(در واقع چون اسمی نداشتم یه چیزی انتخاب کردم).امیدوارم که این به سرنوشت قبلی ها دچار نشه.

یا حق

  • محمدجواد