کران

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

کران

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

تا کدام اندیشه برون تراود و چه مایه ای داشته باشد.

آخرین مطالب

۲۶ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

در غار افلاطون

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ

پس مدتی را این گونه گذراندیم، بی داستانی و بی مطلبی و همه ماجراها در درون. در غار افلاطون بودم گویا و مشغول بررسی سایه ها و شاید حال کمی از سایه ها بگوییم بد نباشد. اما همین‌قدر بگویم که درون آدمی موجودی است شگفت و بزرگ که کند و کاوش عمری را می طلبد و بل که عمری هم کوتاه است برای این جست‌وجو. 

در این مدت تجربه هایی داشتم و فکرهایی و کتاب هایی در چنته، بنابراین ازین پس بیشتر خواهم گفت ازین ها. اما چه کنیم که نوشتن و رو به رو شدن با افکار خود ،  سخت است. در دقیقه ای فکر انسان تا فتح تمامی قلل معرفت -به زعم و خیال خودش البته- می رود و سپس جمله ای می نویسد و خودش کوچکی فکرش را می بیند ، یا افسار گسیختگی و پراکندگی شان. نوشتن فکرها و تجربه ها روبه رو شدن با خود است و ما از خودمان بیشتر از هرکس دیگری می ترسیم ، می ترسیم بد باشیم ، می ترسیم جملات کوچکی بگوییم و می ترسیم به حقیقت ضعف خودمان پی ببریم. اما به نظر رشد انسان در همین آگاهی درونی است و همین انگیزه ای می شود برای داشتن این خانه ی کوچک نوشتن، بلاگ و نوشتن در آن.

اگر کمی عملی تر بخواهم بگویم ، قصدم این است که حول موضوعاتی که درگیر آن ها بوده ام -چه در زندگی روزمره و چه در ذهن- روایت هایی بنویسم. موضوعاتی مثل دانشگاه ، جامعه ، فلسفه، عکاسی ، سفر و ... که البته قابل خرد شدن و ریزتر شدن و دیدن هم هستند. دید مشخصی ندارم ، هر آن چه فکر کرده ام یا دیده ام را تا حد امکان منظم می کنم و خواهم نوشت، به امید حق. این هم که تا کی و کجا ادامه دهم ، اصلا معلوم نیست و بستگی به همان غاری دارد که اول اش گفتم. در این حین موضوعاتی پیش می آیند که شاید اصلا درگیر آن ها نبوده ام و به آن ها فکر خواهم کرد و دنبالشان خواهم رفت و این همان قسمت جذاب ماجراست. تا ببینیم چه می شود.

  • محمدجواد

تا وقتی حرفی برای گفتن نداری ساکت باش

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۶:۲۸ ب.ظ

این استراتژی‌ای است که در چندماه اخیر -چه در مورد وبلاگ ، چه در دست‌نوشته‌های خودم و زندگی روزمره - به کار گرفته‌ام. خیلی هم کار می‌کند. این استراتژی‌ای است که خیلی‌ها باید آن را یاد بگیرند.

وقتی حرفی برای گفتن نداری و حال‌ات حال مزخرفی است از روی زمین و هوا معلق بودن ، بهتر است که حرفی نزنی. چون حرف‌ها و نوشته‌هایت می‌شوند متن‌هایی بی سر و ته  با جمله‌هایی پر از سه نقطه و بدون فعل که هیچ‌چیز را توصیف نمی‌کنند و «شخصی» هم حتی نیستند و  به درد هیچ‌کس نمی‌خورند. نباید هم فکر کنی که خیلی حال خاصی داری و یک‌دفعه اتفاق خاصی قرار است بیفتد : احتمالا چند صد میلیون نفر در کره‌ی زمین همین شکلی هستند.

راهکار بیرون آمدن از آن چیست؟ خیلی واضح باید بگویم نمی‌دانم. این ندانستن من حاصل این است که افرادی که قبلا این‌طور بوده‌اند ، تجربه‌هایشان را خیلی کم به اشتراک گذاشته‌اند (کلا افراد خیلی کم از تجربه‌هایشان می‌گویند. مخصوصا به زبان فارسی). من خودم چندکار را امتحان کردم که فکر می کنم «کتاب خوب خواندن» و «فکر نکردن به هیچ چیز» مفیدترین آن‌ها باشد. و فرورفتن در چیزهای کمتر دیده شده ، مرزهایی از فکر که آدم‌ها خیلی کم به آن‌ها توجه می‌کنند.و به نظرم در این موارد باید راهکارهایی مثل فعالیت‌های اجتماعی و معاشرت با دوستان و قورباقه را قورت بده و ... را ریخت دور. مشکلی که از درون به وجود آمده باشد همیشه از درون حل می‌شود.

  • محمدجواد

تمدن پلاستیکی

پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۲۷ ق.ظ

خیلی سریع شد. یکی نوشت :

«فیلسوف رومی پیشنهاد می کند که هر روز صبح قبل از اینکه از تخت خواب بیرون بیاییم کل اتفاقات روزی را که در پیش رو داریم با بدترین احتمالات و فجایع ممکن تصور کنیم. چیزی شبیه به خوردن یک لیوان لجن برای آمادگی مواجهه با همه چیزهایی که ممکن است در طول روز حال ما را به هم بزند.
به شکرانه ادبیات موفقیت کاری که ما معمولا انجام می دهیم دقیقا عکس تمرین پیشنهادی سنکا است. هر روز صبح خوشبینی را در خودمان تقویت می کنیم. هر روز صبح به خودمان می گوییم که تو می توانی. “کار نشد نداره.”  اهداف بزرگ برای خودت تعیین کن. تلویزیون کارآفرینهایی را نشان می دهد که از فقر مطلق و بدون یک دست و یک پا شروع کرده اند و حالا سی و پنج تا کارخانه دارند. پس تو هم می توانی.»

و بعد چیزهایی در مذمت این گفت. من هم سریع این را نوشتم :

«نسل ما نسل سال‌های موفقیت و خوشی است. نسل مرغ های ارگانیک و صبح از خواب پاشو و کودک درونت را بشناس و موج سوم. امید و انگیزه و کارگاه بزرگ خلاقیت برای خلق ایده های جدید و متحول کردن دنیا. در فعالیت های جمعی و خیریه شرکت کنید چون فلان می‌شود. مدیر یک دقیقه‌ای من باش. چگونه در مترو علاقه درونی خودتان را کشف می‌کنید. خوش‌بین باش و مطمئن باش که یکی یکی پله های موفقیت را طی می‌کنی. برای طی کردن پله های موفقیت اصول فلان را رعایت کن. و بعد زندگی خوب است چون در فروشگاه کنار  خانه ات چهل نوع پنیر به فروش می‌رسد و  ما بهترینیم و صلح جهانی و پیشرفت علم.

اما همه‌ی این ها مزخرفات هستند. مزخرفات هم نیستند حتی. تمدن ما تمدن دسته خر مصنوعی است. این جمله به نظرم بهترین جواب برای همه چیز است. و به همین دلیل همه‌مان با تایلر دردن هم‌ذات پنداری می‌کنیم ولی نمی‌دانیم همه‌ی ما مثل آدم‌های دور و بر تایلر مفلوکیم. تمدن خیلی چیز به ما داده است ، ولی وقتی همه چیز را از دست دادیم آن وقت آزادیم که هر کاری بکنیم.»

  • محمدجواد

به هیچ‌کس هم ربطی نداره

پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۱۸ ب.ظ
29 مرداد رو به عنوان روز ملی «از پردیس تا داوود» نام‌گذاری می‌کنیم.
  • محمدجواد

حلاوتی است دگر

جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۳۸ ق.ظ
اظهار تنفر از تکرار خودش تکراری است ولی به شدت از تکرار بدمان می‌آید. تکرار فقط این نیست که امروز ببینی همان کارهای دیروز را انجام دادی. فقط این نیست هم نه. تکرار اصلا این نیست. تکرار این است که  مثلا فکر کنی داری کار جدید انجام می‌دهی و بعد می‌بینی مورچه‌ای بیش نیستی که در میان انبوه مورچه‌های دیگر گیر افتاده‌ای و فرقی نداری. تعریف مشخصی ندارد ، اگر داشت تکلیفمان با آن روشن بود. انسان قرن‌ها از تکرار فرار کرده است. تکرار در درون ذات انسان است ، انسان از خودش هم فرار می‌کند ، پس بی‌خود نیست که بگوییم اکثر کارهایی که انسان می‌کند برای این است که یک جوری تکرار را بشکند. اگر کسی ناراحت می‌شود و افسرده برای این است که به فکر خودش بدجوری درون روزمرگی افتاده است. جدید هم نیست. سابقه طولانی‌ای دارد تاریخ. باور کنیم دیکتاتور ها برای فرار از روزمرگی کشور گشایی می‌کرده اند و بعد هم تاریخ آن‌ها را انداخته بین اسم های دیگر. تاریخ هم موجود عجیبی است. همه را انگار می‌اندازد پیش تکراری ها. تاریخ خودش را هم انداخته پیش تکراری ها.البته یک سری از دستش در رفته‌اند. پس منطقی‌ است در مواجهه با هرچیز اول باید به این فکر کنیم که این هم از همان تکراری هاست : که هزار بار تکرار شده. خلاصه سخن نو کم پیدا می‌کنید که حلاوتی دگر باشد آن‌را. هفتصد سال پیش سعدی هم کم پیدا می‌کرده ، برای همین رفته  کل دنیا را گشته. آخرش هم چیز خاصی پیدا نکرده. خودش شروع کرده حرف جدید زدن. نویسنده‌ها هم همین‌طور بوده‌اند. در میان سطرهای داستان‌ها و نوشته‌هایشان دنبال فرد و شخصیتی می‌گشتند که بگذارد زیر پا همه‌ی این قصه‌ها را و برای خودش زندگی کند مثلا. بعد حتی کارگردان‌های واقعی هم دنبال همین بودند و احتمالا هستند. اگر ما فایت‌کلاب را دوست داریم به خاطر این است که می‌خواهد با تمام عادت هایمان بجنگد. اگر از کلمه به کلمه ی خداحافظ گری کوپر لذت می‌بریم به خاطر این است که لنی از همه چیز و از جمله از خودش فرار می‌کند و  دنبال یک چیز دیگر است. اگر عصر جدید بعد از هفتاد سال هنوز یکی از بهترین هاست برای این است که چاپلین در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد  و این در چارچوب نگنجیدن خودش یعنی نو یودن. خلاصه این ویژگی های آدم ماجرایی است برای خودش ...
  • محمدجواد

در ستایش روز تعطیل

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۸ ق.ظ
چند ساعتی قدم زدیم و از هر دری سخن رفت. همه‌اش دنبال یک جایی برای نشستن بودیم که هیچ جا باز نبود ، نه کتاب‌فروشی‌ای نه کافه‌ای. البته مانتو فروشی‌ و بنجل‌فروشی ها ساعت سه بعد از ظهر هم باز بودند ولی فکر کنم جایی برای نشستن نداشتند. بعد از سه چهار ساعت رفتیم کتاب‌فروشی آقای زیاری که مکانش را عوض کرده بود و اشتباهی دنبالش می‌گشتیم. آقای زیاری پیرمرد گلی است. می‌گفت جای قبلی دیگر نمی‌توانیم هزینه اجاره را بدهیم. حالا شما فرض کن یکی از قدیمی‌ترین ها و نوستالژیک ترین کتاب‌فروشی های اراک مغازه‌اش مال خودش نیست هیچ ،با چند صد هزار تومان افزایش اجاره مجبور می‌شود مکان خود را عوض کند. یعنی این‌چنین مردم کتاب‌خوان و کتاب‌خری هستیم ما. آقای زیاری برایمان شعر خواند. ما را می‌شناسد ، همیشه می‌رویم پیشش. می‌گفت این‌جا همیشه باز است. روز تعطیل بیشتر باید باز باشیم ، این‌جا به مردم آگاهی می‌دهیم. هرچه می‌گفت از ته دل می‌گفت. این‌قدر تبلیغات و دروغ از مردم و از رسانه شنیده‌ایم که یک نفر از ته دل حرف می‌زند دوست دارم بروم بغلش کنم. آن موقع که آن‌جا بودیم و داشتیم درباره‌ی خرید «آتش بدون دود» برنامه‌ریزی می‌کردیم یکی از نمایندگان ناشری در تهران که همین آقای زیاری هم از او کتاب می‌خرید آمد آن‌جا. البته به چهره نمی‌شناختند هم دیگر را. به یک غزل از حافظ می‌شناختند! آن‌که می‌گوید :«سر ارادت ما و آستان حضرت دوست/که هرچه بر سر ما می‌‌رود ارادت اوست» و تا انتهای غزل. انگار رمزی باشد میانشان. خیلی حرکت قشنگی بود .«آتش بدون دود» را خریدیم و خداحافظش مفصلی کردیم و برگشتیم. بعد که برگشتم تازه فهمیدم چه قدر خسته ام. از بس راه رفته بودیم.

و صرفا جهت ثبت در تاریخ ، امروز خواندن «شازده حمام جلد سه» تمام شد. نوشتن درباره‌اش را می‌گذارم برای وقتی دیگر. ولی عالی است ، عالی. یادش به‌خیر همین آقای زیاری می‌گفت این کتاب را باید در دانشگاه ها تدریس کنند. خلاصه هرچه سریع‌‌تر اقدام به خواندن این کتاب کنید‌ :) خودم هم باید جلد اول و دومش را بخوانم.
  • محمدجواد
تلنبار شدن بعضی حرف ها در آدم هم عالمی دارد. گشت زدن امروز بین کتاب‌های کتاب‌خانه  مرا به فکر برد که این یکی را باید  بنویسم. گشت زدن بین کتاب های قدیمی و جدید و البته باز هم خواندن شازده حمام دکتر پاپلی ، از بس که خوب می‌نویسد و خوب نقد می‌کند.
 اولش یک کم آمار ببینیم ، البته آمار عدد است و عدد کور است. ولی نابینا هم می‌تواند بفهمد زیر نور خورشید است یا در تاریکی مطلق‌. جمعیت ایران از سال 1360 حدودا دو برابر شده است. تعداد دانش‌جویان از حدود 250 هزار در سال 67 به بیش از چهار میلیون در امسال رسیده است ، یعنی حدود پانزده برابر.نرخ شهرنشینی حدود سی درصد افزایش داشته است. وضعیت عمومی کشور از یک کشور در حال جنگ و تحریم و تازه انقلاب کرده ، به یک کشور با ثبات نسبی رسیده است. وسایل رفاهی بیشتر شده ، اوقات آزاد مردم عموما بیشتر شده. و خیلی تغییرات دیگر که در مجموع می‌شود گفت کسانی که باید با کتاب سر و کار داشته باشند چند برابر شده است.

اما امروز کتاب‌هایی دیدم به چاپ حدود سی سال پیش ، شاید حتی قدیمی تر و بعضی هم جدیدتر. هیچ چاپی زیر پنج هزار نسخه نبود (و همه کتاب های با کیفیتی که کلی چیز ازشان یاد گرفتم و می‌گیرم) و حتی کتابی دیدم (کاملا معمولی و غیر مشهور) با چاپ 9 هزار نسخه که می‌توان گفت الان نایاب است. بسیاری از همان کتاب‌ها الان چاپشان متوقف شده است. اگر هم بعد از سال ها تجدید چاپ شوند هزار نسخه ، دو هزار نسخه. آن هم با چند برابر شدن جمعیت و دانشجویان و . .. که ذکرش در بند بالا رفت. این کتاب‌هایی که می‌گویم کتاب های رمان یا ادبی نبودند. اکثرا ریاضی بودند و البته ریاضیات خلاق که الان کسی دنبالش نیست. طرفداری اگر داشت با این کتاب های کمک‌درسی و کنکور را به خانه ببرید دیگر رفت. تمام شد دوره‌شان. دیگر کسی جرات نمی‌کند ازین کتاب ها چاپ کند ، ازاین کتاب ها بنویسد.
 و این را سیستم آموزشی معیوب ایجاد می‌کند. چند وقت پیش رفته بودم چند جلسه به بچه های راهنمایی مدرسه خودمان درس بدهم. معلم ریاضی‌شان رفته بود مسافرت. با کلی انگیزه رفتم و له‌له برگشتم. بیشترشان حتی تعریف درستی از ریاضی نداشتند. ریاضی تعریف ساده‌ای دارد و آن هم این‌که ریاضی یعنی فکر کردن. آن‌ها تعریف های پیچیده و مزخرفی داشتند : ریاضی یعنی حل معادله ، ریاضی یعنی تجزیه یک عدد پنج رقمی در دو دقیقه. من سعی می‌کردم چند مساله خوب برای حل کردن بهشان بدهم تا کمی فکر کنند. وسط کلاس یکی‌شان آمد و یکی از همین کتاب‌های مزخرف کمک درسی را جلویم گذاشت (من خیلی جلوی خودم را نگه داشتم که عصبانی نشوم که ریاضیات آبگوشتی دوم راهنمایی کتاب کمک درسی هم می‌خواهد؟). گفت که از این مساله بگو ، ما هم حل می‌کنیم.  آن هم چه مساله‌هایی :‌ حداقل صد نوع معادله‌ی کاملا شبیه به هم. کلا از کوره در رفتم و گفتم که ماشین حساب جیبی من هم بلد است این‌ها را حل کند و خلاصه کلی حرف از این دست. و جالب است که خیلی‌ها حتی همین ماشین حساب جیبی هم نمی‌شوند. اما بحث مهم آرمان است :‌ نهایت آرمان و پیشرفت یک نفر در درس ریاضی این باشد که ماشین حساب سریع تری است. البته از حق نگذریم چند نفری شان خیلی خوب بودند. اما کم بودند و جو مخالف آن‌ها بود. ارزشی برایشان قائل نبود. گفتم همین‌طور پیش برود آن ها هم تا کنکور مثل این ها می‌شوند ...
این تفکر برای انشا ، تره هم خورد نمی‌کند و دیکته و دیکتاتوری و جزوه نویسی را آموزش می‌دهد. همین تفکر وضع آشفته‌ی کنکور فعلی را می‌سازد. همین تفکر می‌شود ماشین مشتق گیر در دبیرستان و ماشین انتگرال سه بعدی گیر در دانشگاه. همین می‌شود این‌که ارزش یک مدرسه رتبه های زیر هزار کنکورش می‌شوند و هر گونه کار غیر درسی را در حکم محاربه با خدا حساب می‌کند. حتی این تفکر سرایت می‌کند به المپیاد و فلان جشن‌واره و ... که مدت زیادی پاک بودند و البته هنوز هم کاملا تحت تاثیر قرار نگرفته اند. و مهم‌تر از این ، فکر نکردن و رشد نکردن علمی سرایت می‌کند به فرهنگ ، می‌شود حماقت فرهنگی که خودش مرثیه‌ی مفصلی است. شاید هم از فرهنگ به حوزه‌های دیگر سرایت کرده باشد ، نمی‌دانم.

از این نمونه‌ها و خاطره‌ها خیلی سراغ دارم که طولانی می‌شود بحث.(طولانی شد!) در جای خود می‌گویم و می‌نویسم. امروز هم دلم پر بود ، خیلی جدی نگیرید و در این ایام شادی شاد باشید. امیدوارم حداقل خودم به این حرف‌ها عمل کنم.

  • محمدجواد

پارسی‌خوانی

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۲۲ ب.ظ

 خاطرات شازده حمام دکتر پاپلی را می‌خوانم. البته این کتاب عالی است و در بعدا به طور مفصل درباره‌اش می‌نویسم. جایی اش می‌گوید کوچک که بودم(حدود سال 1338 ) می‌رفتیم در کوه‌های فارس پیش عشایر قشقایی برای فروش مس.(البته آن‌قدر بین تعریف کردنش نکته می‌گوید که حیفم می‌آید بدون گفتن آن‌ها رد شوم) بعد می‌گوید می‌دیدم خیلی از آن‌ها سواد نداشتند ولی شاهنامه را از بر می‌خواندند. و جالب‌تر این‌که خیلی حتی فارسی بلد نبودند و شاهنامه از بر می خواندند. می‌گوید ما سواد داریم و شاهنامه بزرگی در خانه، ولی آن را نمی‌خوانیم. او سواد ندارد و شاهنامه از بر است. خیلی حرف‌ها می‌زند درباره‌ی عشایر. ولی این‌جایش خیلی تاسف خوردم. به حال خودم و خودمان که ارتباطمان با زبان پارسی از میان رفته است. نهایتا محسن نامجویی بیاید شعر حافظ بخواند و گوش دهیم. ارتباطمان شده از این ها که بد نیست ولی کافی نیست. شاهنامه که فقط در حد کتاب درسی، آن را هم با نفرت می‌خوانیم بس که معلم‌های ادبیات خوبند (البته از حق نگذریم معلم‌های من خوب بودند خیلی). خلاصه این نوشته تلنگری باشد به خودم و همه‌ آن‌ها که می‌گویند وقتش نیست ، حوصله‌اش نیست. همین محمدرضا شعبانعلی می‌گفت بحث، بحث وقت نیست. بحثی اگر هست بحث تلخ اولویت هاست. اولویت هایمان را درست کنیم.

  • محمدجواد

یادداشت هایش را بخوانید

سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۱۹ ق.ظ
آدمی هستم که اگر از چیزی خوشم بیاید همه جا جارش می‌زنم و به نظرم همه باید آن چیز را تجربه کنند. این چند وقت کسی را پیدا کردم که واقعا خوب حرف می‌زند ، حداقل  حرف دل من را می‌زند. خلاصه خواستم بگویم بروید بخوانید این مرد را و یاد بگیرید ازش. محمدرضا شعبانعلی را می‌گویم. خوب حرف می‌زند و خوب هم عمل می‌کند. به جای یک جا نشستن و انتقاد کردن کار انجام می‌دهد. رادیو مذاکره را ضبط می‌کند که خیلی چیزها به من یاد داد ، کلاس‌های تفکر سیستمی برگزار می‌کند و... خلاصه از دست ندهید. این مطلب و این مطلب‌اش را هم حتما بخوانید. همین :)
  • محمدجواد

زندگی بی چشم تو

يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۴۳ ب.ظ
راه می‌رویم ،راه می‌رویم و راه می‌رویم. و در حین راه‌رفتن از همه‌چیز و همه‌کس صحبت می‌کنیم و می‌شنویم. به دنبال همه چیز هستیم و به دنبال هیچ چیز نیستیم و به دنبال چیزهای خاصی هستیم. سعی می‌کنیم مثل آدم‌های توی قصه ها باشیم ، دو دوست قدیمی با کلی صحبت و حرف برای یک‌دیگر که تمام نمی‌شوند. البته قصه‌هایی که ما می‌خوانیم ، و نه شاید بقیه. حرف‌های خوب و بی‌اهمیت ولی مهم‌تر از حرف های به ظاهر مهم بقیه.فکر می‌کنیم که جنگ هفتادودو ملت همه را عذر نهاده‌ایم و چیزهای جدیدی برای فکر کردن داریم و شاید هم درست فکر کنیم. بقیه حقیقت را ندیدند یا ما ندیدیم و ره افسانه زدیم؟ و نمی‌دانی که کار دنیا چه قدر پیچیده است و عجیب. به هر چیز شک داشته باشیم این را مطمئنیم. عجب که چه کارهایی هست برای انجام‌دادن و چه جاهایی هست برای رفتن و چه چیزهایی برای جنگیدن و عجب که همه‌ی این ها چه قدر کم هستند.
 و من به این فکر می‌کنم که خوب شد با  فضیلت های ناچیز آشنا شدم و خواندم. به این فکر می‌کنم که یک روز مطلب خوبی درباره‌ی این کتاب مهم می‌نویسم. دیگر چه‌قدر می‌توان حرف‌دل را از نویسنده شنید؟ همان‌جایی که داشتم می‌خریدمش بخش زیادی‌اش را خواندم.فضیلت های ناچیز، فضیلت های ناچیز.فصل آخر را می‌خوانم و  خودمان را می‌بینم ، بقیه را می‌بینم که تا گردن در فضیلت های ناچیز فرو رفته ایم.به آن‌ها اهمیت می‌دهیم ، صاحبان آن را موفق می‌شماریم و می‌خواهیم آن‌ها را کسب کنیم و برای آن‌ها تلاش می‌کنیم. باشد بعد، خیلی دراز است این قصه.

  • محمدجواد