بی امیدی
جمعه, ۸ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ق.ظ
بدون امید زیستن نوعی اهریمنی از زندگی است. ناامیدی به سادگی ایجاد میشود، به راحتی از دست دادن چیزی یا به دست نیاوردن چیزی. و سپس سکوتی به همراه خودش میآورد. ما ناامیدی هایمان را به هیچکس نمیگوییم ، از ترس از دست رفتن تصویر خودمان، یا ترس از صحبت بیشتر دربارهی چیزهایی که فکر کردن بهشان برایمان ناخوشایند است. به این شکل زندگیمان را به شکل روزهایی طولانی از هیچ در میآوریم، صبح هایی که بدون دلیل بیدار میشویم و شبهایی که بی رضایت سر بر بالشت میگذاریم. بیحوصلگی هایی سراغمان میآید. اگر از آن دست آدمهایی باشیم که در گذشته روزهای پرباری داشته ایم برای آن روزها و اشتیاقی که داشته ایم حسرت میخوریم ، یا حداقل برای وقت هایی که کودک بوده ایم.
انسانها امیدهایشان را از دست میدهند ... ما انتخاب میکنیم که بدون دلیل خاصی زنده باشیم. آن مایهی درونی که طبیعت همه کارهای یک فرد است ، آرام آرام از بین میرود، از بین انگشتانش که آن را نگه داشته بودند میلغزد ... و کسی چه میداند چرا؟ برای اینکه با دنیایی پیجیده مواجه شده که بسیار بسیار بزرگتر از آن طبیعت کوچک و زیبای خودش بوده؟ یا به دلایلی -که این دلایل به راحتی برای همهی انسانها پیش میآیند- مجبور شده به کارهایی تن بدهد که نمیخواهد؟ یا در تصاحب فردی که دوستاش داشته، ناتوان مانده است؟ یا تصوری سطحی و نادرست از درونمایه خود داشته است ... اینها طوفانهایی است که ما با آنها مواجه میشویم ، و کسی اهمیت نمیدهد. دیگران فقط میبینند که فرد چه کارهایی کرد، چه موفقیتی کسب کرد، کدام دارایی را بر روی دیگری انباشت ... و وفتی همهی فشار این طوفانها به شکل نامتعارفی در زندگی بیرونی ظاهر شدند، آنها را به نداشتن اراده یا عدم تعادل روانی نسبت میدهیم.
چه قدر دشوار است که انسان تعادلی میان آزادفکری، شور زندگی و راستی و درستی برقرار کند. فکر آزاد برای به دست آوردن شور و شوق، پلیدی را بسیار ساده تر میبیند. راستی و درستی برای به دست آوردن اشتیاق حرکت، خود را گول میزند و کمتر فکر میکند. و در نهایت فردی که با فکری رها در جستوجوی درستی باشد، به راحتی در دام ناامیدی میافتد ...
انسانها امیدهایشان را از دست میدهند ... ما انتخاب میکنیم که بدون دلیل خاصی زنده باشیم. آن مایهی درونی که طبیعت همه کارهای یک فرد است ، آرام آرام از بین میرود، از بین انگشتانش که آن را نگه داشته بودند میلغزد ... و کسی چه میداند چرا؟ برای اینکه با دنیایی پیجیده مواجه شده که بسیار بسیار بزرگتر از آن طبیعت کوچک و زیبای خودش بوده؟ یا به دلایلی -که این دلایل به راحتی برای همهی انسانها پیش میآیند- مجبور شده به کارهایی تن بدهد که نمیخواهد؟ یا در تصاحب فردی که دوستاش داشته، ناتوان مانده است؟ یا تصوری سطحی و نادرست از درونمایه خود داشته است ... اینها طوفانهایی است که ما با آنها مواجه میشویم ، و کسی اهمیت نمیدهد. دیگران فقط میبینند که فرد چه کارهایی کرد، چه موفقیتی کسب کرد، کدام دارایی را بر روی دیگری انباشت ... و وفتی همهی فشار این طوفانها به شکل نامتعارفی در زندگی بیرونی ظاهر شدند، آنها را به نداشتن اراده یا عدم تعادل روانی نسبت میدهیم.
چه قدر دشوار است که انسان تعادلی میان آزادفکری، شور زندگی و راستی و درستی برقرار کند. فکر آزاد برای به دست آوردن شور و شوق، پلیدی را بسیار ساده تر میبیند. راستی و درستی برای به دست آوردن اشتیاق حرکت، خود را گول میزند و کمتر فکر میکند. و در نهایت فردی که با فکری رها در جستوجوی درستی باشد، به راحتی در دام ناامیدی میافتد ...
- ۹۶/۱۰/۰۸