دربارهی سوربز
دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۵۰ ق.ظ
سوربز را یکی از دوستان بسیار خوب به من داد. آن هم به طور تصادفی. باعث شد که کاغذ اول کتاب یک دور دیگر برود تا ته کتاب.این متن یک جور ادای دین است به همان دوست. البته احتمالا باید کتاب را خوانده باشید تا متن را متوجه شوید. چون طولانی بود آن را در ادامه مطلب گذاشتم.
میدانستید دومینیکن چیست؟
از فصل اول چیز زیادی دستگیرتان نمیشود. اما فضا عالی است و منطبق بر کتاب. ذهن پر از آشوب اورانیا ، نوعی عشق همراه با تنفر از وطن. وطنی که سی و پنج سال است سعی میکردهای از آن فرار کنی. هرکس جای تو بود همین کار را میکرد. چرا؟ نویسنده از همین الان پازلی را میچیند که انتهای کتاب کامل میشود. به سی و پنج سال پیش فکر میکند :آیا مردم فرقی کرده اند؟ چه قدر خوب از نگاههای مردم دومینیکن به زنان میگوید. صفتی که توصیفش در ادامه کتاب باز هم کاملتر میشود. چه قدر خوب احمق بودن مردم در زمان دیکتاتور را میگوید و مخصوصا احمق بودن پدر خودش را. میل احمقانه به وفاداری تا سرحد مرگ برای یک نفر. این از ترس است؟ از میل به ثروت است؟ از چیست که حتی وقتی سناتور کابرال بدون هیچ مغضوب میشود هم وفادار به رئیس باقی میماند و حاضر میشود هرکاری-به معنای واقعی کلمه هرکاری- انجام دهد برای به دست آوردن دل رئیس؟ همهچیز برای رئیس است. اورانیا تو شانس آوردی که زنده ماندی تا این داستان را روایت کنی. چه قدر تلخ است روایت حکومتی که در آن جان انسان ها کمارزش ترین چیز ممکن است : وقتی به کشتار هائیتایی ها راضی میشوید خودتان هم روزی به همان حال میافتید.به کوچک ترین دلیلی رئیس دستور قتل صادر میکند. وقتی اختیارتان را دست کسی دادید که برای اثبات وفاداریتان به او باید زنهایتان را بهاو ببخشید و بعد هم با افتخار از آن یاد کنید.بله ، این ژنرالیسیمو بدجوری شما را درگیر خودتان کرده است.
یک روایت کتاب از زبان چهار رفیقی است که در ماشینی به انتظار تروخیو (رئیس) نشسته اند تا بیاید و او را ترور کنند.نقشهی مفصلی هم برایش کشیدهاند ، نقشه ای که فقط و فقط اولین و مهمترین بخشش اجرا میشود ، یعنی کشتن تروخیو. این فصل های بیشتر روایت گذشتهی این آدم هاست. که چهطور شد که به اینجایشان رسیده که میخواهند ترور کنند. داستان اولیشان دردناک است. داستان آمادیتو ، آجودان مخصوص رئیس. به او مدال افتخار میدهند و بعد هم برای اثبات وفاداریاش باید یک نفر از مخالفان کشور را به قتل برساند. برای آنکه ثابت کند تا مغز استخوان تروخیست است. این اولین برخوردش با واقعیت بود.سی سال عمر دارد، نمرههای عالی و شغل عالی ، اما از واقعیت هیچ نمیداند (و البته مثل بیشتر مردم دومینیکن). و چه حس همزاد پنداری ای کردم که در کشور ما نیز به دلایل دیگری بسیاری همینطورند.چه راحت دختری که عاشقش بود را برای عشق به رئیس و وطن - که عشق به وطن عشق به رئیس است و برعکس- کنار میگذارد و بعد آبس گارسیا او را به فاحشهخانه میبرد :میتوانی همیشه اینجا باشی ولی حق نداری عاشق دختری بشوی که برادرش کمونیست است. و باید حتی آن برادر را بکشی ...
فضای کتاب همینطور جلو میرود. مدام به مردم دروغ گفته میشود و همه احمق نگه داشته میشوند. در این خیال باشید که وضع مملکتتان بهتر شده است. فقط رئیس و دوروبری هایش هر غلطی میتوانند بکنند. کتاب روایت دیگری هم دارد از زبان خود تروخیو. این روایت دیگر حسابی آدم را کفری میکند. البته بعضی جاها دلت خنک میشود که این رئیس چه قدر احمق است و چه قدر الکی رنج میکشد. همه چیز برای اوست ولی تنهای تنهای تنهاست : همه با او دوستند ولی از سر ترس. نمیتوانم چیزی بگویم ، که چهقدر رنج میکشد یا لذت میبرد. فقط میدانم نباید سرکار باشد ، باید محو شود. همان چیزی که آمادیتو و دوستانش فهمیدهاند.
به هرحال بز -رئیس- در نیمه کتاب ترور میشود. بقیه کتاب شرح ناکامیهای ترور کنندگان و شکنجه و تغییر و تغییر است. همهشان دستگیر میشوند -به جز دو تا- و به طرز فجیعی کشته یا شکنجه میشوند. توسط آبس گارسیا و رامفیس ، پسر رئیس. و عجیب است که تمام معادلات سیاسی را بالاگر ،کسی که تا به حال رئیس جمهور اسمی بوده است ، در دست میگیرد. بهاش نمیآید. ولی آرام آرام موفق میشود. مردم دومینیکن که حتی بعد ترور اظهار وفاداریشان تمامی ندارد دموکراسیخواه میشوند.مردمی که با موجاند فقط. دیکتاتور بیاید خوب است کس دیگر بیاید هم خوب است. آرام آرام رامفیس و آبس گارسیا و خانوادهی رئیس از کشور میروند. چرا اوضاع دارد خوب میشود؟
کتاب افق دید خوبی میدهد برای نگاه درست به یک سیستم دیکتاتوری. و توصیفاتش هم عالی است. احساسات انسان را خیلی خوب به تصویر میکشد. آنجا که گذشته افراد را میگوید و به طور دقیق هر کار الانشان را ریشه یابی میکند ، که یک شب در زندگی اورانیا ی چهارده ساله باعث تغییر کل زندگیاش میشود. بر موج بودن آدم ها را خوب به تصویر میکشد. میل همیشگی افراد برای نزدیک بودن به کانون قدرت. شخصیت عجیب و نفرت انگیز جانی آبس گارسیا. زندگی روی هوای پسران و برادران رئیس. و از همه بیشتر شخصیت خود تروخیو. ارزشهای مردم دومینیکن و تلاشهای آنها و ...
اما پایان کتاب را نفهمیدم. یعنی بالاخره نمیگوید بهتر شد یا بدتر؟ مثلا چندجا در کتاب از زبان دخترعمهی اورانیا میشنویم که قدیم ها بهتر بود. یعنی مردمی که نمیدانند چه چیزی از دست دادند و چه چیزی به دست آوردند.قدر همین آزادی -حتی نصفه نیمه هم باشد- را نمیدانند. زندگیشان را میکنند و به همهچیز راضی میشوند. نمیدانم. نمیفهمیم چه چیزی خوب است، فقط میدانیم چه چیزی بد است.