مشاهداتی چند
در این چندماه درگیر بودهام، بیشتر از هرچیز با خواندن. به نوشتنهای اینگونه توجهی نورزیدهام و دیگر دستام درست به جا دادن تجربیات در متن، آنگونه که دلبهخواهم است، نمیرود. خواندن متون خشک و نخواندن ادبیات نیز دلیل دیگری است بر همین، که حال دقت را بیشتر ترجیح میدهم بر ظرافت یا ابهامی شیرین. این نوشته مشاهداتی است چند ازین مدت، از ایدههای ناتمامی که به ذهن آمده، از تغییراتی در زندگی که داشتهام و ازین دست. آشفته است، اما مضمونی هرچند کمرنگ اما همگون آنها را به هم متصل میکند، زندگی معمولیتر.
بعد از مدتهاست که اینگونه خودم را متمرکز بر کاری مییابم، شاید بعد حدود هفت سال. اول، تعهد و احساس وظیفهای احساس میکنم نسبت به انجام کامل آنچه باید یاد بگیرم و دربارهاش بیندیشم. دوم علاقهای است که آن را در زیبا یافتن اکثر چیزهایی که میخوانم مییابم. مکدر شدن این علاقه بسیار کمرنگ و موضعی است،برعکس گذشته که همواره کاری که انجام میدادم با نوعی اشتیاق هوسآلود برای کاری دیگر همراه بود. عمیقا ارزشمند یافتن چیزی به ما کمک میکند که خودمان را به آن چیز بسپاریم و در آن غرقه گردیم. این احساسات برایم گاهی شگفتاند، وقتی گذشتهام را به یاد میآورم که همراه با غرقه شدن در شکوتردیدی بزرگ برای انجام هر کاری بود.
حالا بیشتر میدانم که ارزشمند یافتن کارم چهقدر برایم مهم است. ارزش اندیشهها، ارزش فلسفه را در این چند مدت بسیار بیشتر دانستهام، و حال آن را بیشتر از آنکه بحث بیپایان بر سر سوالاتی خاص ببینم، همچون کاوشی عمیق در طبیعت انسانی میفهمم، همراه با مقدار بیشتری ازین ارزش که میدانم به خاطر جهل هنوز درنیافتهاماش. پیوندی هست میان زندگی روزمره، که پیوستاری است از کارها، احساسات، اشیا و آدمها، و اندیشهها که همچون سنگ بنایی زیر پای تمامی چیزها را محکم میگردانند. همواره این مضمون را یادآورم که ثورو میگوید، که همهجا زمین سفتی هست، حتی در سست ترین باتلاقها، هرچند ممکن است این زمین در عمقی زیاد قرار گرفته شود.
میفهمم که شدت احساساتام کمتر شده و تسلطام بیشتر، اما نمیدانم خوب است یا بد. میدانم که قبلا گاه از شدت افکاری درونی داغ میشدم، به بیعملی میافتادم و تمرکزم بهکلی از میان میرفت، اما به همان اندازه دستاول بودن آنها نیز خواستنی بود. شاید آدم دوام نمیآورد مدت طولانیای در آنحال، و بزرگ شدن مستلزم کمکم پختهشدن احساسات و لاجرم تغییر شدتشان است. شاید چون رواقیگری همواره برایم سرمشق بوده، احساس شدید را به نوعی مخالف با زندگیای عقلانی یافتهام.
از مقدار معمولی بودن زندگی متعجب میشوم. همواره کلاسی میروم، بعد در خانه مشغول خواندن چیزی میشوم و بعد غذایی درست میکنم و دوباره مشغول میشوم و میخوابم. هفتهای یک یا دوشب نیز با دوستان سر میکنم که معمولا نیز صحبت میکنیم یا فیلم میبینیم و از برنامههای بسیار انرژیبر گذشته خبری نیست. کوه سنگین نیز نرفتهام این مدت، و فقط چندبار در شهر جایی غیر از خانه خودم، یکیدوتا از دوستان نزدیک یا دانشگاه بودهام. زندگی را در گذشته چیزی چندان عظیم مییافتم، و عظیم بودناش را در گونهگونی خطوط و رنگهایش. حالا نیز آن را ارزشمند میبینم اما نه مانند گذشته. ارزشی مییابم در همین زندگی معمولی و سر کردن با چیزهایی اندکتر، انگار که بیشتر خودمان را به آنها میبخشیم، با آنها نزدیکتریم و درستکارانهتر رفتار میکنیم. حالا فرصتی بیشتر دارم برای کند و کاویدن هر چیز: برای کندوکاو در نزدیکان، برای کندوکاو در کارهای روزمره و خودمان. از زندگی گذشتهترم بدم نمیآید، اما نمیتوانم مانند آن زندگی کنم، زندگی در میان انبوههای از کارها، افراد و افکار.
با اینحال غیرواقعی است اگر که دامنهی چنین تغییراتی را بنیانافکن بدانیم. هنوز نیز از تمامی زندگی گذشته ردی پر رنگ هست در روزهای حال: همان تردیدها، کششها و تناقضها هنوز نیز هستند. نمیتوانم بپذیرم تغییر ناگهانی انسان را. همواره مجموعهی عظیم باورها و رویکردهایمان را به نرمی تغییر میدهیم، پایمان را در بخش گستردهتری از آن محکم میکنیم تا بخش ضعیفتری را تعمیر یا تعویض کنیم. خودمان را یگانه مییابیم در تمامی این حک و اصلاحها. به این صورت زندگیمان را میکنیم، تلاشی مداوم برای شناخت و تحقق خودمان.
- ۱ نظر
- ۱۵ دی ۹۸ ، ۰۰:۴۶