خرده فکرهایی درباره انسان و زمین
درباره ی کتاب زمین انسانها ، از آنتوان دوسنت اگزوپری
اسم اگزوپری را اول بار با شازده کوچولو شنیدم ، نویسنده یکی از معروف ترین کتاب های قرن گذشته ، و چون همیشه از چیزهای معروف بدم میآمد پس فکر کردم این هم یکی از آن ها باید باشد. اما بعدتر دانستم که کاملا در اشتباهم و خواندنش را شروع کردم. زمین انسانها را مدت ها پیش دستم گرفتم و تا میانه آمدم ، عمیق بودن روایت اش من را در نیمه ی راه متوقف ساخت ، اما به بزرگی سخناش پی بردم. تا آن که مدتی پیش دوباره شروعاش کردم و تمام آن را بلعیدم و فکر کردم.
کتاب شروع درخشانی دارد، بسیار درخشان. اگزوپری از یکی از پرواز هایش میگوید و چراغ های روشنی که در راهش برفراز زمین میدیده و فکرهایش درباره این سیاره. از همان اول خواهیم دانست که کتابی در پیش رو داریم که قرار است با آن کندوکاو کنیم ، جستوجو کنیم شخصیت و درون و خمیرمایهی تمام انسانها و خودمان را و سیارهی شگفت انگیزی که بر روی آن هستیم... و اگزوپری چه قدر خوب این جستوجو را انجام داده است.
سراسر کتاب در خاطراتش از پرواز شکل میگیرد ، پروازهایی که شبیه پروازهای امروزی بی خطر نیست و بسیار پرمخاطره و پیشبینی ناپذیر است. با این حال عشقی نادیدنی همواره آنها را میکشاند تا پرواز کنند. اگزوپری و دوستانش بر فراز صحرا پرواز میکنند -از فرانسه تا بوینوس آیرس- بر بالای اقیانوس ، بالای رودها و شهرها و اوقاتی هواپیمای آنها میافتد و به ناچار سفرهایی میکنند به اطراف و اکناف زمین. و کتاب در زمینه ی این ماجراها شکل میگیرد ، و نه این که کتاب شرحی هیجان انگیز باشد از سفرهای هوایی به اطراف دنیا ، اتفاقا روایتی کاملا ساده دارد و بیشتر شرح مبارزه روح انسان با سختی ها و چیزهای دیگر است.
به این ترتیب اگزوپری ما را با خاطراتی روبه رو میکند که در آن انسان روزها در برابر مشکلات قرار میگیرد و در حین این مخاطرات به وظیفهی خود و جستوجوی راهی برای گریز از پوچی میاندیشد. انسانی که از خطر نمیهراسد ، عشق به پرواز و گسترش خط هوایی را بر مخاطرات ترجیح میدهد و مبارزه خویش را آغاز میکند. و این اندیشهها در کنار صحرا ،کوهها ، طبیعت ، قبیله های بیابانی و ... شکل میگیرند. توصیف کتاب از یکی از اعضای خط پروازی که چندین روز در کوههای هفتهزارمتری آند راه میرود و نمی میرد چهقدر گویای شگفتی روح انسان است! و توصیفاش از راه گم کردن در صحرا ، در صحرایی که حتی نمیداند چه صحرایی است و بیهدف به جانبهای مختلف میرود و ناامید میشود و باز این ناامیدی را رها میکند و حرکت از سر میگیرد.
زمین انسانها پر از این اندیشههاست.و در فصل پایانی کتاب ، جمعبندی هایش از این سلوک برای یافتن حقیقت انسان را بازگو میکند. فصلی که نامش «انسانها» است. از حسابداران بیزاری میجوید ، با سربازان جنگی همراه میشود و آنها را درک میکند ، نفرت اش را از دنیای پوچ و بیهودهای که برای بسیاری ساخته شده است را اعلام میکند و بسیاری بسیار دیگر. باید آن را خواند و با آن همراه شد تا به اندیشههای اگزوپری رسید.
- ۰ نظر
- ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۶