از بین شادی ها و غم ها حرف می زنم. احوالات عجیبی که به آدم دست می دهد. باز کشف کردم که ما عینکهای بزرگی از هر رنگی به چشم زده ایم و همان طور دنیا را می بینیم و در می یابیم. عوض کردن این عینکها شگفت آور است. غمگین بودم و در کنار پل نشسته بودم و تنهای تنها به گذشته ، گذشتهای که معنای خاصی ندارد فکر میکردم. حتی خستگی از پا در آورده بود ام. تمام شهر به صورت مجموعه مضحکی از توریستها در آمده بود و کلیساها و خانههای قدیمی جز تکرار دیروزها نبودند . همهی چیزهای اطراف و درون به صورت هزارتویی وحشتناک و غیرقابل حل در میآمد و خودم را داخل دیوارهایی میدیدم که انسان ساخته است تا از اطرافاش دور بماند و آسیب ناپذیریاش را بپوشاند. حتی تنهایی پررنگتر از همیشه شده بود و اینطور غم باز در من میپیچید و بیشتر میشد.
اما شب اینطور نبود. باز هم آدم که امیدی مییابد انگار همه نورها صدبرابر میشوند و همه رنگها پر رنگتر ... حال گذر از پل به سادگی و سبکی پریدن از روی چشمهای کوچک بود. آفتاب به زیبایی غروب کرده بود و حتی غروب که همیشه دلگیر است تازه و دوست داشتنی شده بود. درون چهره تک تک گروهک هایی که آواز میخواندند نه اشتیاق به پولی خرد بلکه عشقی دیده می شد به همان شب و به اجرایشان و به محبوب شان. مغازه ها با نورهای روشن در شب یادآور جانهایی می شدند که زنده بودند و یادگاری هایی که از اینجا به سرزمین های دور برده می شوند . (می بینی؟ این خرید و فروش را می توان از «خرج های احمقانه گردشگرها از مغازه های بی سر و ته برای آنکه بعدا ثابت کنند در اینجا بودهاند» را رساند به «مغازه ها با نورهای روشن .... ». دیوانه کننده است.) همهچیز به نظر ساده میآمد : یک غذا یا یک بازدید تازه یا برگشت یا خواندن هر کتابی و رسیدن به هر چیزی آن قدر ساده بود که خنده ات می گرفت. به بازتاب چراغ ها روی رود نگاه کردم و به چیزهایی فکر کردم که این امید را میبخشید و باد خنکی که از روی آب بلند میشد را می بلعیدم ....