مساله
الان که مسالهای که با آن درگیر هستم، انتخاب راهی است که در طول سال های آینده خواهم پیمود، فرصتی دارم برای کاوش درون و دیدن خواسته ها، ویژگیها و همهی چیزهایی که برای تصمیمگیری موثر میشوند. هرچند اکثر اوقات حسی دارم از دشواری و سختی اینکار، چرا که پیمودن چیزی که ناپیموده است و تغییر ناگهانی دشوار است و بدون دلایل کافی که دل را راضی کند نمیتوان کاری صورت داد. با این حال انسان در طول این فرآیند هر روز نکتهای را در خود یا در دنیای بیرون کشف میکند که تا به حال متوجه نبوده است. مثلا، متوجه میشود که ابتدا تصمیمی که میگیرد به شدت متاثر از اوضاعی است که به صورت لحظهای در آن واقع است، و این اوضاع شامل دیدن زندگی از زاویهای درون آن است که چیزهای نزدیک را بزرگ میبیند و چیزهای دور را بسیار بیاهمیت. بنابر همین وقتی فردی در دانشکده کامپیوتر است، افراد موضوع خویش را بزرگ میشمارد و برای برخی از دانستنیها ارزش بسیار قائل است و این موضوع بر روی تصمیم او و خواستهی او برای «چه شدن» در آینده تاثیر زیادی خواهد گذاشت. در حالی که به راحتی میتوان گفت این فرد با قدم گذاشتن در هر مسیر دیگری به زودی خاطرهی همهی این چیزها را از یاد خواهد برد و به زودی چیزهای دیگری برای خودش و اطرافیاناش ساخته میشود که تجربهی او از حالاش را تشکیل میدهند. به این ترتیب درسی از توجه به «خواستههای بنیادین انسان» برای انتخاب خواهیم گرفت که مشخص کردن خود این ها موضوع بحثی است.
یا اینکه تصمیمات افراد، عموما بر مبنای تصور «خارجی» شان از افراد یا فرد ذهنی دلخواهشان (تصور آینده خود) است نه بر مبنای آن چیزی که این فرد در حقیقت خواهد بود. ما تصمیم میگیریم که «چه میخواهیم باشیم» و این بودن را با صفاتی خارجی توصیف میکنیم، به طور مثال استاد بودن، جهانگرد بودن، فیلسوف بودن و یا پولدار بودن. و در هریک ازین موارد تصور خارجی مان ازین فرد، ما را شیفتهی شدن میسازد. در حالی که به سختی میتوان دستیافتن به هریک از اینها را به تنهایی مولد شادی حقیقی یا رضایت در انسان دانست، شاهدش چیزهایی است که هریک از ما به آن دست یافتهایم و سپس خود را در مقابل آن خالی و تنها یافتهایم و دیدهایم که به زودی سودا و خواستهی بزرگتری بر ما غالب شده است. تصور درونی آیندهمان نیز آنچنان دشوار است که به سختی میتوانیم صحبتی درباره اش بکنیم.
بعد از مدتی سردرگمی خواهیم دید که دنبال «خود حقیقی» مان هستیم. خود حقیقی به صورت خلاصه به معنی بودن انسان در وضعیتی است که نسبت به آن احساس تعلق کامل دارد و احساس خلق کردن چیزی درست، یا انجامدادن کاری که «در راستای اوست» را دارد. پیدا کردن این خود چنان مستلزم شناخت کامل درونیات است که درون آن گم میشویم. یک تکهی درخشان در خانواده تیبو، این موضوع را از زبان آنتوان، عموی باتجریه پسر کوچکی به اسم ژان پل، این طور وصف میکند:
هشیار باش و به تمایلاتت اعتماد نکن. گمان مبر که هنرمند یا مردعمل یا قربانی عشق بزرگی شدهای، فقط به صرف اینکه، در کتابها یا در زندگی، شاعران و کارگردانان بزرگ و عاشقان را تحسین کردهای. صبورانه جستوجو کن تا به کنه طبیعتات پی ببری. بکوش تا اندک اندک شخصیت واقعی خودت را بشناسی. این کار آسان نیست. بسیاری از مردم دیر به این مرحله میرسند، و بسیاری اصلا نمیرسند. صبور باش، عجله ای درکار نیست. باید مدتها جستوجو کنی تا بدانی که کیستی. ولی چون حس کردی که خودت را یافتهای، آنوقت همه جامههای عاریت را به دور افکن. خودت را با همه محدودیتها و کمبودهایت بپذیر و سعی کن تا استعداد حقیقیات را سالم و طبیعی و بدون تقلب پرورش بدهی. زیرا خود را شناختن و خود را پذیرفتن به معنای چشم پوشیدن از کوشش و کمالجویی نیست، بلکه برعکس! حتی بهترین فرصت برای رسیدن به کمال خویش است، زیرا آن جوشش و کشش درونی مسیر درست را یافته است، مسیری که در آن همهی کوشش ها به ثمر میرسد ...
به این ترتیب داخل سفری جدید میشویم که
میخواهیم با دیدن خودمان، دیدن عمیقترین موضوعاتمان پی به پاسخی برای این
سوال ببریم. این سوال همیشه با ماست. گاه با یادآوری اشتیاق های کودکی مان
به آن هجوم میبریم، گاه با شوق روزمره. هربار که نسبت به چیزی علاقه پیدا
میکنیم این علاقه را میکاویم تا بفهمیم چه مقدار از آن حقیقی است. این
تجربه برایام در طول این مدت به روشنی تکرار شده. امروز با کشف پنج کتاب
کاوشی میکردم داخل کتابها و موضوعاتی که دوست میدارم، و کشف دوباره
شعلهای که/ همیشه با دیدن کتابها و دانستههای جدید، یا سرزمینهای جدید
درون آدم بیدار میشود لذتبخش بود. حتی اگر به درستی به این موضوعات پی
ببریم، باید هریک از آنها را در جای درست خود قرار دهیم که البته موضوعی
عملی است.
نسبت به بیاهمیتی تصمیم خود آگاه میشویم
که در عینحال آزاردهنده و رهایی دهنده است. دیدن مجموع تصمیمات سایر افراد
و اتفاقات فراوانی که خارج از اراده آنان در طول مسیرشان پدید آمده این حس
را تشدید میکند. همچنین گاه درمییابیم که مشغول درست کردن عرصهی کوچکی
از اوقاتمان هستیم و عرصهی زندگی آنقدر فراخ و تجربهها گوناگون هستند
که «مهم نیست». با اینحال، میدانیم هر کس باید تلاشاش را برای این
موضوعات به کار بندد (هرچند خیلی در بند آنچه بعد از آن میشود نباشد).
بعضی
وقتها دلایلی خارج از اصولمان سراغمان میآید که آنها را از خود دور
میکنیم. مثلا میفهمیم که در ذهن خود موقعیتی را تصور میکنیم که طور خاصی
بودن شامل اعجاب بقیه یا قدرتمان میشود. میدانیم که نباید برای «ثابت
کردن خودمان به بقیه» یا چیزی از این دست تصمیمی بگیریم، با این حال این
فکرها گاه سراغ مان میآید و مراقبهای لازم است تا آنها را دور کنیم.
تصمیمگیری بر مبنای خود (نه به معنای خودپرستی- بلکه به معنی انتخاب بر
مبنای ارزش های خودمان و نه دیگران) نوعی از قدرت درونی است.
بعضی وقت ها چنان دشواری ای حس می کنیم که همهچیز تیره و تار میشود. حس ناتوانی و تلخی میکنیم. به نظرمان همهچیز سنگین و غیرقابل حل میآید. دنیا دور سرمان میچرخد. همه چیز بیهوده است! چرا باید برای چیزی خودمان را خرج کنیم؟ چه معلوم است که عشقی حقیقی وجود داشته باشد؟ آیا همهی اینها مسایل یک روح زیاده بیکاره نیست که از روی خوشی به این چیزها میاندیشد؟ انگار که نفرت از خودمان میخواهد به داخلمان سر ریز کند. مقداری توجه میخواهد که خودمان را در اختیار بگیریم و بگوییم : در جای درستی هستی، و به هر حال اگر نباشی هم میتوانی باشی. فعلا زنده هستی، و دلایل متعددی برای زنده بودن وجود دارد که میدانی. آه که «زنده بودن» به تنهایی چه قدر مایه خوشحالی میتواند باشد!
گاه حس میکنیم موضوعاتی را فراتر از چیزی که باید میدانیم، و این پای ما را داخل آنها گیر انداخته است. آنقدر پژوهش و کار و کتاب به کاری که میکنیم اضافه کردهایم که بعدا تصور هر تصمیمی جز ادامهی اینها برایمان ناممکن خواهد بود. با انداختن باری بیش از حد به دوش خودمان، هزینهی تغییر مسیر را افزایش میدهیم و روحا به چیزی وابسته میشویم. و این، جبری به ما تحمیل میکند که تحمل اش دشوار است. ما باید چیزهای متنوعتری یاد میگرفتیم.
صحبت دربارهی شدن موضوعی گسترده است که ما را درگیر تمامی سوالهای بنیادی میکند. آیا ارادهای وجود دارد؟ آیا چیزی مهم است، یا هیچ چیز مهم نیست؟ چرا برای اطرافیان خود ارزش قائلیم؟ چرا مکانی که انسان در آن قرار دارد (شهر، کشور، خانه و ...) مهم است؟ آیا صرفا برای لذت زندگی میکنیم، یا برای امری متعالی تر، یا برای فرار از رنج ها؟ رابطه واقعی مان با پول، قدرت و اجتماع چیست؟ میخواهیم تاثیرگذار باشیم؟ و اگر بلی، این آیا خواستهای است که از نهاد قدرتطلب ما برمیخیزد یا حاصل نوعی خیرخواهی و فضیلت است؟ یک فرد که مشغول X است، دقیقا چه آدمی است؟ آیا همهی این سوالها را باید پاسخی روشن و منطقی دهیم، یا صرفا به دل خود برای پاسخ دادن شان رجوع کنیم؟ هنرمند چه میکند، ریاضیدان چه میکند، یکی دیگر چه می کند ...؟ برای تمامی این سوالات موقعیتی وجود دارد که در آن میان دو چیز مرددیم و پاسخ آن سوال نقش اساسی در نحوه رویارویی ما با آن موقعیت خواهد داشت.
جالب است!
- ۹۷/۰۲/۰۵