بدون عنوان
چشیدن طعم خوش آزادی و پر بودن.
- ۰ نظر
- ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۳۶
چشیدن طعم خوش آزادی و پر بودن.
بیفکری حقیقیای که بسیاری از مردم دوران قدیم را احاطه کرده بود، حال به صورت اعتقاد به چیزهای عجیب ظهور پیدا کرده و حرفهایی که درباره قانون راز و اصول موفقیت و شادی گفته میشود همه ازین جنس است. بشر امروز حفرههای پنهان شده و فریب اینها را در مییابد و در تقابل با این نظام و برای افراشتن پرچمی مقابل آن نظام حسابگری های پیچیده و سنگین برای زندگی را گذاشته است. به ما مدام گفته میشود که نتیجه تصمیماتمان چیست و در آن صورت چه میشود و در حالت دیگر چه. و کدام کار را بهتر انجام میدهی و کدام الان فرصتاش هست و کدام مهم است و کدام مهم نیست. و اینکه بهترین فرد برای انجام اینکار فلانی است و اگر بخواهی با فلان درصد تخفیف چیزی را بخری باید چه کنی. مجموعهای نانوشته وجود دارد از اینکه باید به کدامیک احترام بگذاری و کدام ممکن است برای تو مهم شود و کدامیکان مهم نیستند. و حتی اگر چنین بیرحمانه با این مسائل مواجه نباشیم هر کدام به نحوی با آنها رو به رو شدهایم. انجام دادن هرکاری از دست دادن فرصتی برای هزاران کار دیگر است و با این حال باید به نهایت درجه برای آن کوشید. ما دیگر نمیدانیم چه کنیم. کارهایی انجام میدهیم که به ظاهر حقیقتا ارزش دارند و بسیار مهماند اما به راستی چیزی بر ما نیفزوده اند.
به راستی ازین منش بیزارم و هربار به فکر آن میافتم حس ناامیدی بر وجودم سایه میاندازد و خیلی هم دربارهاش فکر کرده ام. اما به طور پنهانی آن را انجام میدهم و تحت ستم این مساله هستم. با چشمان خودم میبینم که چطور روح و اصالت کارها نابود میشود و آنها بهانهای میشوند برای افتخار یا بالیدن به خود و یا دستیابی به چیزهایی دیگر و در نهایت فریب دادن خودمان. چنان به هولناکی خودمان را فریب میدهیم که حتی اجازه فکر کردن دربارهاش به خودمان نمیدهیم. همیشه این نکته را فراموش میکنیم که ما چیز دیگری بوده ایم و در جستوجوی چیزهای دیگری اما اکنون چه ..؟
از نفرت نسبت به چیزهایی که به درستی نمیشناختیم این روش های خشک و عقلانی به وجود آمده و حالا هیچ نمیدانیم چه کنیم. آتش زندگی که زمانی با تکه چوب های پراکنده به زیبایی روشن میکردیم و تلاش های جانانه برای روشن کردناش به روش هایی شاید خندهدار اما مخصوص خودمان میکردیم، و سپس با حیرت به آن خیره میشدیم ، و درست است که دستهایمان را در آن میسوختیم اما معنیاش را نیز به درستی و سادگی درک میکردیم. آنگاه این آتش را به صورتی مصنوعی درآوردهایم و فقط در هرچه بلندتر شدن و زبانه کشیدن بیشتر آن میکوشیم و با چشمانی حریص به شعله های بلندی که ساختهایم نگاه میکنیم ... اما آتش را هرکاری کنی، همان آتش است و فهمیدن آن با حیرت و پرسش ممکن است نه با افکندن چوب های بیشتری به آن.
نمیخواهم اینطور باشم و با این حال نمیدانم. کاش
میشد آتشی روشن کرد و در کنار آن بود و همهی این اتفاقات و حرفهای
بیمعنی را درون آن ریخت و مشغول تماشای آن شد. طاقتم ده.
گمشده ام. انگار در میان روزها و سالها خودم را گم کرده ام. پس از اینهمه مدت که گذشته نمیتوانم خودم را هیچ چیزی بنامام یا به درستی به چیزی درون خودم باور داشته باشم و این برایم معنای تلخ بیهویتی را زنده میکند. مدتها پیش فکر میکردم انسان تشکیل شده از علایق اش و کاری که برایاش ساخته شده و اینطور وظیفه و هویت اش شکل میگیرد ولی گذشت زمان این عقیده را کمرنگ کرد. بسیاری از کارها هیچ معنایی ندارند و در عین حال بسیاری آدم های پرمعنی به شغلی به ظاهر پوچ (از نگاه آنوقت من) مشغول بوده اند و از طرف دیگر بسیاری که خود را مشغول این هیاهو کرده اند به هیچ دست نیافته اند و جز سنگ بر روی سنگ نگذاشتهاند. و وقتی آدم تلاش این سنگگذاران را میبیند از چالاکی دست و نرمی حرکات آنها متعجب میشود اما بیشتر آنها نمیدانند که در حال ساختن کلیسا هستند یا خانهای عادی یا زندان و این خصوصیت هر فعالیتی است که از قوه طمع ما برمیخیزد. اینها همه درست است اما بخشی از وجودم همواره آرزو داشته است یک سنگگذار بسیار عالی شود که نظیر ندارد.
گاه فکر کرده ام که باید زندگی را راحت گرفت و به شور و شوق ها و احساسات میدان عمل داد تا خودشان ما را راهنمایی کنند. کمابیش به آن باور دارم اما نمیدانم چطور است که برای هرچیزی به راحتی شعلهی قویای پیدا کردم اما آنچنان در آنها دمیدهام و غرق شده بودهام که آتششان زودتر از موعد فروکش میکند و چیز زیادی نمیماند. و این دلیلی است که آدمی به حقیقی بودنشان شک کند.
گاه به ذهنم رسیده است که «اصلا اهمیتی ندارد». منظور همین حرفها بوده که زندگی جز درخششی کوتاه نیست و ما در برابر همه کیهان ذرهای نیستیم و باید بنشینیم سر جایمان و آنقدر رنجها و دردها زیاد هست که غصه زیادی نخوریم و چیز زیادی از آن درخواست نکنیم. و هرچند این فکر رنگی از حقیقت با خود دارد در عمل خودفریبی به نظر میرسد و شانه خالی کردن از درستی، راستی و بودن.
گاه به سنگینی باور داریم و گاه به سبکی. سنگینیای که از احساس وظیفه ابدی و حقیقی ما برخاسته و منش مشخصی را به ما تجویز میکند و گاه سبکیای که هیچ چیز جز حال را باور ندارد و تمامی قضاوتها در آن رنگ میبازند. گاه به خیانت و گاه به وفاداری به مسیر. گاه دوست داریم در همهچیز معتدل باشیم و منشمان صرف وقتی مساوی و عادلانه برای کارهای مختلف باشد و گاه میخواهیم آنچنان در یک چیز غرق شویم که جزآن نباشیم و فریادمان باشد و همان را به گور ببریم. و ازین قبیل فراوان است.
و چون ساعت دیر است نمیتوانم تصورات بسیار دیگر را که هستند و برای هرکدام دلیلی برای کمرنگ شدنشان بنویسم. اما حال همهی اینها را با هم حس میکنم که در جنگ اند و هر وقت یک کدامشان سر بیرون میآورد و این آزاردهنده است. اما ورای اینها یک چیز به نظر درست باشد، این است که باید در راه شناخت روح خودمان بکوشیم و آنچه هستیم را برای خودمان آشکار کنیم تا بتوانیم درباره خودمان و چیزی که می شویم تصمیمی بگیریم. و اینکه این چطور ممکن است ...
حالا سال نو آمده و هوای خوب و بهار و این ها.دو هفته ای هست خونه ام. همش خواهرزاده ها رو میبینم و بقیه خانواده و همینطوری میگذرد. یه ذره هم کتاب می خوانم کنارش. هیچ چیز ناراحت کننده ای نیست. ذهنم مشغول ایده هایی که داریم و کارهایی که میخواهم در آینده بکنم. همیشه ذهن آدم مشغول این چیزهاست : آینده، کار، موفقیت. کتاب آناکارنینا رو دیروز گرفتم دستم و یک ضرب دارم می خونم از بس خوب هست. توصیفاتش، آدمهاش و حرف هاشون. یه کم در توییتر میچرخم. هیچ خبری نیست. باور کنید هیچ خبری نیست. همهی غرها و خوشحالیها و سفرها و توییتها و خبرها به سرعت فراموش میشند. هر هیاهویی از دل یک بیخبری بزرگتر ساخته شده. آنهایی که قلم به دستند متوجه نیستند، اسرار را نمیدانند، میفهمی ارباب؟
با اینحال چیزی هست که آزادم نمیگذارد. رها نیستم، حوصله ندارم. حس میکنم ضعیف شده ام. پارسال سالی بود که ضعیف شدم، هرچند قدرت حقیقیای هم نداشتم قبل اش. به دلم که برمیگردم چیزی را نمیخواهد. خیلی به زندگی اعتقادی ندارد و سعی میکند خودش را کنار بکشد تا زندگی مثل آب از کنارش رد شود. تصمیمها را کنار میگذارم، پیامها را نگاه نمیکنم، فکر نمیکنم به چیزهایی که هست و باید برایشان تصمیم گرفت. کتابها چه سرگرمی خوبی برای رها شدن از جریان روزمره هستند. نمیخواهم آدمها را رها کنم. با این حال باید با احساسات متغیر و سودایی کنار بیایم و این بسیار دشوار است.
چیزی که بیش از همه به چشم میآید این است که چیزی برای ناراحتی وجود ندارد و این اصلا خوب نیست. یکجور بیاعتنایی زندگی است به ما ... مایی که با عقل هایمان زندگی میکنیم، یاد گرفته ایم از رنج ها دوری کنیم و با این حال طعم شادی را هم نمی شناسیم. فاجعهی ذهنی الان من این است که میدانم دارم به این شکل در می آیم. به شکل آدمهایی جدی، حرفهای که قدردانی می شوند و دربارهی موضوعات اظهارنظر میکنند. با این حال از روح خویش برنخاسته اند : حرفهی آنها تبدیل روحشان به کار نیست. حرف آنها همانی است که باید باشد و نه بیشتر، و نه حتی کمتر (و این بخشی است که به چشم بیشتر آدمها میآید). و برای همین دارم از موقعیت فعلیام میگریزم. اما گریز فقط این مرحله را به تعویق میاندازد... این موضوعی بسیار دشوار است.
با این حال امید بسیار زیادی در نوع انسانی هست. بسیاری آن واقعا تعجبآور است. آدمها حتی در پرت ترین مرحله های زیستن نیز امید بالاترین چیزها را در دل میپرورانند و عجیبتر آنکه هیچ بعید نیست که مقصودشان حاصل شود. من نیز امید دارم به همین ترتیب،
و باید صبر داشت و بسیار بود و آزمود. امسال مثل پارسال و مثل سال آینده است و تفاوتی ندارد، سال «بودن» است. چگونگی این بودن ما را رقم میزند. باور کنید، خیلی چیزها دست ما نیست و باید آنها را پذیرفت. با این حال خیلی چیزها نیز بسته به ماست. هیچ راهنمای مشخص و علمی برای انسان بودن وجود ندارد و این در دنیای مترشده ما خیلی خوشحال کننده است. به راستی که نه گذشته حقیقتی دارد و نه آینده ...