گمشده
گمشده ام. انگار در میان روزها و سالها خودم را گم کرده ام. پس از اینهمه مدت که گذشته نمیتوانم خودم را هیچ چیزی بنامام یا به درستی به چیزی درون خودم باور داشته باشم و این برایم معنای تلخ بیهویتی را زنده میکند. مدتها پیش فکر میکردم انسان تشکیل شده از علایق اش و کاری که برایاش ساخته شده و اینطور وظیفه و هویت اش شکل میگیرد ولی گذشت زمان این عقیده را کمرنگ کرد. بسیاری از کارها هیچ معنایی ندارند و در عین حال بسیاری آدم های پرمعنی به شغلی به ظاهر پوچ (از نگاه آنوقت من) مشغول بوده اند و از طرف دیگر بسیاری که خود را مشغول این هیاهو کرده اند به هیچ دست نیافته اند و جز سنگ بر روی سنگ نگذاشتهاند. و وقتی آدم تلاش این سنگگذاران را میبیند از چالاکی دست و نرمی حرکات آنها متعجب میشود اما بیشتر آنها نمیدانند که در حال ساختن کلیسا هستند یا خانهای عادی یا زندان و این خصوصیت هر فعالیتی است که از قوه طمع ما برمیخیزد. اینها همه درست است اما بخشی از وجودم همواره آرزو داشته است یک سنگگذار بسیار عالی شود که نظیر ندارد.
گاه فکر کرده ام که باید زندگی را راحت گرفت و به شور و شوق ها و احساسات میدان عمل داد تا خودشان ما را راهنمایی کنند. کمابیش به آن باور دارم اما نمیدانم چطور است که برای هرچیزی به راحتی شعلهی قویای پیدا کردم اما آنچنان در آنها دمیدهام و غرق شده بودهام که آتششان زودتر از موعد فروکش میکند و چیز زیادی نمیماند. و این دلیلی است که آدمی به حقیقی بودنشان شک کند.
گاه به ذهنم رسیده است که «اصلا اهمیتی ندارد». منظور همین حرفها بوده که زندگی جز درخششی کوتاه نیست و ما در برابر همه کیهان ذرهای نیستیم و باید بنشینیم سر جایمان و آنقدر رنجها و دردها زیاد هست که غصه زیادی نخوریم و چیز زیادی از آن درخواست نکنیم. و هرچند این فکر رنگی از حقیقت با خود دارد در عمل خودفریبی به نظر میرسد و شانه خالی کردن از درستی، راستی و بودن.
گاه به سنگینی باور داریم و گاه به سبکی. سنگینیای که از احساس وظیفه ابدی و حقیقی ما برخاسته و منش مشخصی را به ما تجویز میکند و گاه سبکیای که هیچ چیز جز حال را باور ندارد و تمامی قضاوتها در آن رنگ میبازند. گاه به خیانت و گاه به وفاداری به مسیر. گاه دوست داریم در همهچیز معتدل باشیم و منشمان صرف وقتی مساوی و عادلانه برای کارهای مختلف باشد و گاه میخواهیم آنچنان در یک چیز غرق شویم که جزآن نباشیم و فریادمان باشد و همان را به گور ببریم. و ازین قبیل فراوان است.
و چون ساعت دیر است نمیتوانم تصورات بسیار دیگر را که هستند و برای هرکدام دلیلی برای کمرنگ شدنشان بنویسم. اما حال همهی اینها را با هم حس میکنم که در جنگ اند و هر وقت یک کدامشان سر بیرون میآورد و این آزاردهنده است. اما ورای اینها یک چیز به نظر درست باشد، این است که باید در راه شناخت روح خودمان بکوشیم و آنچه هستیم را برای خودمان آشکار کنیم تا بتوانیم درباره خودمان و چیزی که می شویم تصمیمی بگیریم. و اینکه این چطور ممکن است ...
- ۹۷/۰۱/۱۶