کتابها
کتابها... کتابها موجوداتی هستند که بسیار از آنها تاثیر گرفته ام و زندگی کردن با آن ها را دوست دارم. اما چه چیز باعث میشود بدینگونه پربار و تفکرآمیز باشند؟
کتاب یکی از قوی ترین مدیوم های ارتباطی و اطلاعاتی است. مجموعه ای به هم پیوسته در قالب زبان که میتواند درباره ی هر موضوعی باشد ، برای همین گستردگی زیادی دارد. زبان هم که اولین و آخرین روش اندیشه و بیان ماست ، هرچیزی را در قالب زبان می ریزیم و حتی خودش را با خودش تحلیل و بررسی می کنیم. از طرفی یک کتاب خوب را به سادگی از یک کتاب بد می توان شناخت: نوشته، درون نویسنده را آشکار می کند. با خواندن کتابی از یک نفر درون دنیای ذهنی اش می شویم و قضاوت هایش در مورد بسیاری از چیزها را کشف می کنیم و به دنبال سوالهای زیادی که او از ما می پرسد میرویم. ازین لحاظ شاید شبیه سفر کردن باشد: شکستن دنیای بسته خود و رفتن به جاهای بزرگتر با سوالهای بیشتر و فکرهایی متفاوت. اینها باعث میشوند کتاب ارزشمند باشد و خواندن آن جنبهای را به وجود ما اضافه کند.
اولین کتابهایی که خواندهام را به روشنی یادم هست ، چندین کتاب از ژول ورن بود که بیشتر از ده سال پیش از کتابخانه میگرفتم. اتفاقا همیشه فکر میکردم آن موقع وقت خود را تلف میکردم ، تا اینکه چند وقت پیش دوستی به من گفت که اتفاقا تاثیر زیادی رویت گذاشته همان کتابها (و کمی بررسی کردم دیدم که تاحدی درست میگوید ، ژول ورن تخیل محض نیست ، ستایش ماجراجویی و حرکت و تجربه های جدید است که من هم بسیار به این ها ارادت دارم!). و بعد فهمیدم که حتی داستانهای ساده میتوانند درون ما را دچار چالش کنند یا آن را تایید کنند حتی. بعضی وقتها از خواندن کتاب فرد اعتماد به نفس میگیرد ، این وقتی است که داستان یا موضوع اتفاقا شخص را تایید کرده و او را روشن و آگاه نشان داده است. بسیاری از کتابها خواندنشان دشوار است ، چون در فضایی کاملا متفاوت از ما هستند و آنگاه مجبور هستیم از خودبزرگ بینی کم کنیم و مسایل دیگری غیر از آنها که در ذهنمان هست را بررسی کنیم و چارچوبهای ذهنی را عوض کنیم.
اما خواندن کتاب علاوه بر گسترش ما ، دایرهی انتخاب هایمان را هم بزرگتر میکند و تصمیم گیری برای زندگی را سختتر، که به نظرم این سختتر شدن کاملا به جا و ناشی از آگاهی از انتخاب هاست. کسی که فقط یک راه پیش رویش باشد-حتی اگر بهترین راه- با انتخاب آن راه ارزشی را کسب نکرده است. ارزش آنجا کسب میشود که با اطلاع از همهی راهها ، راه درستتر (سختتر؟) را میگزینیم و بر آن استوار میایستیم.
اما چهقدر؟ قبلتر ها می رفتم در گودریدز صفحات افراد مختلف را می دیدم و با دیدن آنها که چندهزار کتاب داشتند شگفت زده میشدم و سریع برنامهریزی میکردم تا من هم به آن رقم برسانم! اما فهمیدم که اتفاقا ربطی به این ندارد و اصل مطلب در انتخاب کتابهای خوب و درست خواندن آنهاست. در اینکه هرقدر کتاب خواندنت طول میکشد، حداقل همان مقدار به آن فکر کنی و سعی کنی نویسنده را دریابی ،و اینکه ارتباط این را با کتاب های دیگر پیدا کنی و اندیشهها را مقابل هم قرار بدهی. بنابراین حتی یکی از کتابهایی که خواندم چندین ماه طول کشید خواندنش و بعضی هم در یک روز و این اصلا مهم نیست. مهم یگانه شدن با مغز کتاب است و دستاوردی که از آن خواهیم داشت.
اما محدودیت آنها ... به راستی که کتابها محدودند و بسیاری چیزها به زبان نمیآیند و حرف های ناگفته از گفته بیشتر است. نیکوس کازانتزاکیس در این مورد زیبا میگوید:
«هنرمند با جوهری سخت و ناپیدا دست و پنجه نرم می کند، جوهری بس والاتر از خوداو. حتی بزرگ ترین فاتح، مغلوب بیرون می آید، زیرا عمیق ترین راز ما، تنها رازی که شایسته بیان است،همواره بیان ناشده باقی می ماند. این راز هیچ گاه تسلیم محیط مادی هنر نمی شود. در درون هر واژه به خفقان دچار می شویم. با دیدن درختی شکوفه داده، قهرمان، زن، ستاره صبح، فریاد می زنیم:"اه!" هیچ چیز دیگر نمی تواند مبین شادی ما باشد. هنگامی که با تجزیه و تحلیل این "اه" می خواهیم به اندیشه و هنر تبدیلش سازیم تا آن را به بشریت انتقال دهیم و از زوال رهایی اش دهیم، چگونه تا سرحد واژه های مفرغین و بزک کرده،مملو از تفرعن و تجمل پایین می آید!
اما افسوس که راه دیگری برای انتقال این "اه" به بشریت نداریم-تنها تکه جاودانگی در ما. واژه ها! واژه ها...»
و افسوس که هیچکس با خواندن کتابهای زیاد ، به معرفت و حقیقت نمی رسد و این تنها سرآغازی بر حرکت دشواری که در پی آن شاید،شاید ، شاید فهم گوشه ای از حقیقت باشد. پس به این صورت است که همانقدر که کتابها را دوست میداریم ، همانقدر هم از فهم ناقصی که به ما میدهند بیزاریم و در پی تکمیل آن ، حرکتمان را شروع خواهیم کرد.
- ۹۵/۰۴/۲۲