در میانه
این را حال بیشتر از قبل درک میکنم که ما همواره «در میانه» (in medias res ) هستیم، در میانهی اموری دشوار و بههم گره خورده که آن را زندگی خودمان مینامیم، یا در میانهی جهان و فهم آن و ازین قبیل. این به این معناست که ما از نظرگاهی بسیار بالاتر به امور نگاه نمیکنیم، بدون داشتن هیچگونه فهمی قبلی از آنان، با معلق ساختن تصمیمگیری هایمان در زندگی تا رسیدن به نتیجهی روشن. ما همواره در حال تصمیمگیری، قضاوت و عمل هستیم و بودهایم و زندگی به همین ترتیب پیش میرود. ما در میانهی این کلاف هستیم و کار بسیار دشواری در پیش داریم. چه سایهی هولناکی بر ما میافکند این تصویر، فانی و محدود بودنمان را به خاطر میآورد و ناکامل بودنمان را، اینکه تنگ است فرصت برای هر چیزی، که اعتراض میکنیم بر زمان که لحظه ای بایست، تا بتوانم سامان بخشم! حکیمی گفته بود : اکنون الفبای زندگی چنان سخت شده که حتی یادگیری این الفبا و مسلط شدن بدان کاری است ناممکن.به اینترتیب به دست آوردن فهمی نظری از جهان -آنچنان که بتواند مبنای عمل قرار گیرد- آرزویی است کمتر دستیافتنی. و حال این موجود درمانده چگونه باید روزگار بگذراند؟ شاید باید که تمامیت را کنار بگذارد، به کم اکتفا کند و «در میانه» بودن را بفهمد. البته که این بدان سادگی نیست که گفته میشود. به روشنترین وجهی، گرهی کار اینجاست: «انسان بودن» موضوعی است تماما چندبعدی و پیچیده و شهود ما از ابعاد مختلفاش با هم -حداقل در ظاهر- ناسازگار : عقلانی بودن، محدود بودن، خوب بودن، آزاد بودن و الی آخر.
- ۱ نظر
- ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۵۵