یک کتاب و چیزهای بیشتر
عید شد و باز دوباره این چرخش روزها آمد ، امسال از همه سال بیشتر طبیعت شگفت زده ام میکند و با بارانی پر از حال میشوم و با هوای ابری گرفته و با درخشش خورشید گرمی که با هوای مطبوع همراه است ، خوشحال و دلپذیر. بهار فصلی است که سنگینترین تنبلیها و بیانگیزگی ها را در خود دارد و پرشور ترین گرماها و بارانها را نیز. آن اولی از مطبوع بودن بیزمانش است که لختی نشستن در زیر درختی و سایهای پدید میآورد و بدون غم آرمیدن را و دومی را از جنبشی که در هر گیاه و رستن و باد تندی که لحظهای میگیرد و خاموش میشود. هرچند بهار هنوز پخته نشده و خام است ولی شوری دارد که رو به پختگی است و آثار رسیدهترین میوهها و طلایی ترین گندم ها در شکوفهها و علفهای نارس را به ما نشان میدهد.
امروز آبلوموف را تمام کردم ، شاهکاری که غیر از خود آن کتاب در بهترین وقت خواندمش و ذره ذره چشیدمش. داستان روحی که نمیتواند از چنگ سستی و بیحاصلی خود بگریزد و عشقی که او را گرم میکند و به جایی نمیرساند و آخر ... ابلوموف داستانی دربارهی درون روح انسان و انگیزههایی است که او را به جنبش در میآورند و تلاشی است برای یافتن زندگی : زندگی را شط نیرومند و پهناوری توصیف میکند که شنا کردن در آن و مقاومت کردن در آن و حرکت دادن آن ضروری است و شیرینترین شادیها را با بزرگترین رنجها مصادف میبیند. هرچند آبلوموف تنبل شخصیت اصلی داستان است ولی قهرمان داستان شتلتس است که از درون زندگی پس از سالها جستوجو معنا یافته است و روح آلمانی -در اینجا مصادف با نظم و سختگیری- را مخلوط میکند با روحیه روسی -تنوع و رنگارنگی و شرقی- و از دل آن معنایی شگرف و عشقی بلند پدید میآورد. و این شخصیت چه عجیب در کنار ابلوموف قرار میگیرد و حتی ابلوموف را میستاید و با اینکه ابلوموف تنبل است بر خوشقلبی و صفای او تایید میزند و ازینجا ما را به وجوه مختلفی که شخصیت و وجود انسان میتواند بگیرد میگذارد. توصیف از آبلوموف کامل است ، راضی شدن انسان به وضع فعلی و نجنبیدن و بی جسارتی وجود ابلوموف را به تمامی تصویر میکند. ابلوموف کتابی است دربارهی ارزش انسان و ارزش زندگی ، گنچاروف زندگی را قدر میشناسد و بر قلههایی که انسان میتواند برسد آگاه است و این را از شهوت و حرص جدا میداند و درونمایه اصلی آدم یعنی وجودش را میکاود : وجودی که نه مهمترین سرمایه هر فرد بلکه خودش است و معاملهای است که با هزینه عمرش و زندگی اش بر سر اینکه چه باشد میکند.
آبلوموف داستان ملتی است که پر و بالاش کنده شده و یا آنقدر از آن استفاده نکرده که پرواز یادش رفته و در غاری محقر به اندک نوری که از در میتابد راضی است. و این غارنشینان را در حال جنگ و نزاع بر سر تکه های کوچک نور ترسیم میکند و بیچارگیشان را ، در حالی که پرواز -که قیمتاش زخمی شدن و شکار شدن و جان است - را از یاد بردهاند و از آن هراس دارند.
زندگی شروع شده است و باید بسیار بود و پرواز کرد.
- ۰ نظر
- ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۸