باران و دل
چند روز است باران می بارد. انگار که چند سال است باران می بارد. غمگین می شود آدم ازین همه باران. دل آدم فشرده می شود. صبح با پنجره های ابری و تعطیلی بیدار شدن ، و باریدن نم نم و رطوبت هوا. باران هم جان دارد. به روی دشت که می زند همه ی سبزه ها فردایش آرام بیرون می آیند. خودم دیده ام این را.
همه چیز عوض شده. الان که سال نودوشیش است می بینم ده سال از هشتاد و شیش گذشته. مثل همیشه ی انتها و ابتدای سال و روز های تولد که آدم یاتدگردش روزها می افتد یادشان افتاده ام و غمین شده ام. گردشی که آدم ها را عوض می کند و از هم جدا می کند و به هم می رساند و متولد می شوند و می میرند. به درون نگاه می کنم و انبانی از پلیدی و نیکی که نگه داشته ایم.
هیچ چیز. هر چه هست الان همین است. درون آدم سخت عجیب است. لحظه ای سرشار است از همه چیز و لحظه ای تهی می شود و جز به همین چیزها فکر نمی کند. آخر ما کی آدم می شویم؟
- ۹۶/۰۱/۰۵