از بهترین های خانه
از بهترین روزهای در خانه بودن است. پیچاندم و برگشتم به وطن. غمی عجیب در شب های قبل چند روز تعطیلی هست. دیشب این غم سراسر تهران را گرفته بود : ماهایی که برای روزهایی فارغ شده بودیم و از آن شهر تنگ بیرون می زدیم و ساک ها بر دوش ، همهی خستگی های روزهای پیشین در نگاه و شلوغی متروی ترمینال. اینگونه یک شب عجیب میگذرد. شبهایی هست که در آنها آدم فقط فکر میکند و کاری نمیکند. فقط میخواهد بگذرد. شبها طولانی شده اند. شبها خاصیتی در دل خود دارند.
اما در خانه بودن دنیایی است.زنگ میزند و برای نیم ساعت بیرون می رویم. شهر کوچک است و همهی تصمیماتمان یک دقیقه ای است. ده دقیقه بعد پای کوه می رسیم و در سکوتی راه می رویم. از دلتنگیها میگوییم و مشکلات و دیوانگیها و برنامه ای برای هفته بعد و دلیل خسته بودن این روزها. خداحافظی است و یک «آخرین امتحانت کی است» که همیشه آخرهایش تکرار میشود. از امتحانها و کارها و بقیه چیزهایی که بلای جانمان هستند صحبت نمیکنیم. فرقی بین چهکاره بودن نیست. چهبودن را باید فرق گذاشت. پیاده میشوم و به خانه برمیگردم.
در خانه کنار کتابخانه می نشینم و به همین چیزها فکر میکنم. هنوز تازگی خاص خود را حفظ کرده است. زیر کرسی میروم. اینجا زمستان شروع شده است...
- ۹۵/۰۹/۰۸