مرگ فرا میرسد
این کتاب مرا نابود کرد.اون رو از دست ندید. بعدها یک یادداشت مفصل درباره ی خودش و فیلمش می نویسم.
«[راوی یک تفنگ روی شقیقهی یک کارمند ساده یک فروشگاه زنجیره ای به نام ریموند ک.هسل گذاشته] جای خالی را پر کن. وقتی ریموند بزرگ شود دوست دارد چه کاره شود؟
تو گفتی می خواهم بروم خانه.من فقط داشتم میرفتم خانه. خواهش می کنم.
گفتم چرت نگو. دوست داشتی زندگیات را چگونه می گذراندی؟ دوست داشتی چه کاره میشدی؟از خودت چیزی بساز. نمی دانستی.
گفتم پس همین الان میمیری. سرت را بچرخان...مرگ در ده، نه، هشت ثانیه فرا می رسد.
گفتی دامپزشک. دوست داشتی دامپزشک شوی. پس دوست داری با حیوانات سروکار داشته باشی. برای این کار حتما باید بروی مدرسه.
گفتی خیلی باید درس بخونم.
یا می توانی بروی دانشگاه و مثل خر درس بخوانی یا اینکه بمیری.انتخاب کن.....
-از اینجا برو و به زندگی حقیرت برس ولی یادت باشه من مواظبتم ریموند هسل و ترجیح میدم بکشمت تا اینکه ببینم هرروز سر این کار مزخرف میری تا چندرغاز دربیاری و بعد برگردی خونه و تلویزیون ببینی و پنیر بخوری. »
از فصل بیستم کتاب باشگاه مشتزنی (فایت کلاب)/ چالاک پانیک / ترجمه پیمان خاکسار