خاک
کارهای بسیاری مانده است ، منتها همه رها شده اند. از میان انجام دادن کارها مدام می پیچانم و شوق سفر و چیزهای دیگر نمی گذارد به چیز دیگری فکر کنم. می پرم آب و هوا را چک می کنم یا صفحاتی از کتاب «گذر از صحاری ایران» -فوق العاده است ، فوق العاده- را می خوانم و مسیرشان را روی نقشه می بینم و فکرهای بی انتها و برنامه ریزی می کنم. این شور را نمی دانم چرا در آدم بیدار می شود. ولی آدم را در آن جهت پیش می برد و بقیه چیز ها را کوچک می کند.
این «کارهای بسیار» را بالاخره یک روز انجام می دهم. اما با خود می گویم کاش کمی از شوری که برای داستایوسکی و کویر و این سوداهای بی پایان داشتم ، کمی آن چیزی که «دشت گریان» آنجلوپولوس در من بیدار می کرد ، نقشه های هر روزه و سیر نشدن را برای این کارهای بسیار داشتم.البته نه ، مگر خواسته های آدمی «کاش» پذیرند؟ در هر کسی دانه ای به عمل می آید و گیاه خاصی را بارور می سازد. تا مشخص شدن راه آدمی ، راه طولانی است.
در این روزها در همین اندیشه ام. کدام خاک هستم و چه دانه ای باید بکارم. دانه های کاشتنی را می کاریم و سپس از خود مزرعه ای یا تک درختی یا جنگلی می سازیم. انسان چه خاکی است؟ پرسشی که شاید سال ها جست وجو پاسخی بدان ندهد.
- ۹۵/۰۸/۳۰