خیال های عصر روز بارونی
بحثی پیش اومد دربارهی اینکه میتوانیم خودمان انتخاب کنیم یا نه و اینها. از اون جا شروع شد که یکی گفت هیچ چیز تصادفی وجود نداره (و مثلا عدد رندوم نمیشه ساخت) و بعد هم ادامه داشت تا به انسان رسید که اصلا از کجا پیدامون شده و چی هستیم و کجا میرویم. چی بگم ؟ فکر کردن اصولا آدم رو دیوانه میکنه. آخرش به این نتیجه رسیدیم که ما دنبال واقعیت (و نه حتی حقیقت ) هستیم یا این که دنبال یه چیزی هستیم که باهاش زندگی کنیم؟ به این نتیجه رسیدم که به دنبال واقعیت بودن هیچ دردی از آدم دوا نمیکنه. آخرش میگی خب درد چیه که بخوام دواش کنم؟ دوا چیه اصلا؟
حافظ هم میگه حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است ، بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم. راست میگه.
تیم هم نشدیم رفت. الان خوبه بگم همه چی از قبل مشخصه و ربطی به من نداشت؟ بگم منو نمیزنید ؟
کلی حرف واسه زدن دارم. مونده رو دلم همینجوری. امسال هم داره تموم میشه. باید حرفام رو قبل از اینکه سال تموم بشه بگم.
اصلا بیخیال . باهار رو بچسب با اون چیزای قشنگش که تموم نمیشه :)
- ۹۲/۱۲/۲۱