وطن
این چیزی است که همیشه حس کرده ام ، اینکه به هیچ چیز نتوانسته ام حس تعلق بگیرم. با وجود این همه آدم هایی که دوست شان دارم ، کارهایی که برای انجام دادن شان اشتیاق دارم و اجتماع هایی که عضوشان هستم، هیچ وقت هیچ کدامشان نتوانسته است این حس تعلق را به من بدهد ... برای همین است که همیشه شک داشته ام ، شاخه شاخه کرده ام و ناگهانی کارها را شروع می کنم و تمام می کنم یا نیمه کاره می گذارم. همه چیز را همین طور ... نداشتن وطن حس نصفه نیمه بودن و ناتمام بودن در آدم ایجاد می کند. انگار چیز اساسی ای در درون انسان مجهول مانده و به همان خاطر آدم سردرگم است. هنوز وقتی یک رمان خوب میخوانم ، یا قسمت هایی از فضیلت های ناچیز و زمین انسان ها را میخوانم برای نوشتن و آفرینش شور پیدا میکنم ، در حالی که ... امروز کتاب زندگی من استراوینسکی را دقایقی دست گرفتم و این حس دوباره تشدید شد. همین طور است وقتی عکس هایی را می بینم که با دقت و ترکیب بندی پر حس و حالی گرفته شده اند و انگار به خود میگویم ، این چیزی است که باید دنبال اش باشم. ولی طولی نمی کشد که دیگر خیلی فکر نمی کنم بهشان.
فکر میکنم چرا در حال تحصیل و کار در مهندسی هستم. نمیتوانم بگویم دوست ندارم برنامهنویسی و سیستم های کامپیوتری را ولی وقتی نگاه میکنم، وقتی فکر میکنم باید تمامی عمرم را بر روی کاری بگذارم به نظرم قانع کننده نمی آید. پس چه؟ کدام یک وطن من خواهد بود ... با این سوال درگیر هستم این روزها. از بدی جربان ورودی اطلاعات زیاد این است که توانایی قضاوت کردن و تحلیل کردن را کم می کند، و حال من درست نمیتوانم تحلیل کنم ، تصمیم بگیرم. برای مدتی به اساسی بودن و درست بودن تصمیمی اعتقاد دارم و مدتی بعد از آن رو بر میگردانم و چیز دیگر به نظرم درست میآید.
و فقط در نظر بگیرید که آدم میفهمد که چیزهای بسیار مهمتری هستند که از نظرش دورمانده و درگیری زیادی که برای خودش ایجاد کرده نمیگذارد آن مسائل را ببیند. آن وقت است که به پیچیدگی بیش از حد زندگی ایمان میآورد و سعی میکند کلی تر ببیند یا چشم اش را عوض کند. باید بسیار بود ...
- ۹۶/۱۰/۰۷