پنج و نیم
به قانونی قدیمی مبنی بر بیدار شدن در ساعت پنج و نیم یا ده و نیم وفادارم. امروز روز پنج و نیم است ، دیدن صبح خاموش و خلوتی در شهر.
رفیقان با چهره ای سرشار انتظار من را میکشند. صبح موقع خوبی است ، همه خواب اند. بسیاری از نگهبان های به خواب رفته را می بینم. عجله چهرهی شهر را مخدوش کرده. فقط در ساعاتی نایاب از روزهایی نایاب -که مردمان در جای دیگری به جادهها و عجلههای دیگر مشغولاند- میتوان حقیقتی روستایی و ثابت و تغییرناپذیر را در شهر پیدا کرد. امروز یکی از آن اوقات را میبینیم. چه آشی! تا آشمان را بخوریم و صحبتها شود چندین دفعه کل سیدمهدی خالی و پر شده و افراد جدیدی آمده. آسودگی را در چهرهی تکتک ما میتوان خواند.
وقتی صحبت از سفر میشود همه به هیجان در میآییم. همیشه سوالی هیجان انگیز -با پاسخی معمولا نلخ- هست که :«کی وقت داری؟» یا «کی امتحانات تمام میشود» یا «فلان پروژه کی شروع میشود». بعد از آن اشتراکمان را مییابیم ومیفهمیم دوهفته وقت داریم. گل از گلمان میشکفد. عاشق سرزمینهای دور هستیم - چه کسی است که نباشد؟ سفری را برای شرق ایران پیریزی میکنیم ، مهم نیست کجا. فکر کردن به ریزترین چیزها ، نه برای این است که مهم هستند -که روزی راه میافتیم و روزی هم برمیگردیم- بلکه برای حال خوشی است که دست میدهد.من به سرشار بودن این جمع اعتقاد راسخ دارم. به اینکه برای کاری ، کارهای دیگر را کنار میگذاریم و یکپارچه آن خواهیم شد. یکپارچه مسافریم ، رونده و بیننده. ما یک چیزی هستیم. به این فکر میکنم که کاش بیشتر «باشیم».
از تئوآنجلوپولوس و سینمایش هم بحثی میرود.فوقالعاده است این فیلمساز. ارزش چندبار دیدن دارند فیلمهایش. دربارهاش خواهم نوشت. یک مجموعه داستان از صالح علا هم بود ، چه نثر جالبی. کوهها در مه فرورفته اند و هوا ابری است. از سمبولیک و شاعرانه بودن هنرهای ایرانی هم میگوییم. از شعرهای بینظیر و مینیاتورها و «کوزهگری». از «شرق». از شگفتانگیز بودن ایران که همه به راستی احساساش میکنیم. حرفها زیاد است برای گفتن.
در جستوجوی زندگی.
- ۹۵/۰۹/۲۷