پول، جنگ، مرگ
سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ
«آره، با یقین به اینکه باید در زندگی حرفه ایم نظم بهتری برقرار کنم خودم را گول زدم ... و همهی آن رفاه مادی به عوض اینکه محرک کار باشد فلجم کرده بود! همهی آن تشکیلات توخالی بود. نقشه های دور و درازی برای آینده کشیده بودم ولی عملا کاری صورت نمیدادم ...» ناگهان رفتار برادرش را با ارثیهی پدری و بیزاری ژاک را از پول، که آن موقع به نظر آنتوان ابلهانه آمده بود به یاد آورد. «حق با او بود. اگر امروز زنده بود چه قدر با هم تفاهم داشتیم!... مسمومیت بر اثر پول. بهخصوص پول مردهریگ. پول بادآورده... اگر جنگ نمیشد کارم زار بود. هیچوقت ازین اعتیاد نجات پیدا نمیکردم. خیال میکردم که همهچیز خریدنی است. امتیاز آدمهای پولدار را برای خودم قائل بودم و حق طبیعی خودم میدانستم که کم کار کنم و دیگران را بهکار بکشم. حتی ممکن بود که افتخار اولین کشفیات ژوسلن و استودلر را چون در آزمایشگاههای من صورت گرفته بود به خودم نسبت بدهم.... بله، داشتم استثمارگر میشدم! ... لذت تسلط پول را مزهمزه میکردم ... از تشخصی که پول برایم فراهم آورده بود لذت میبردم.. و نزدیک بود که این تشخص را طبیعی بدانم و فکر کنم که پول حقا به من برتری میدهد... دست مریزاد!... و آن روابط مخدوش و دورنگ که پول میان صاحب ثروت و دیگران برقرار میکند! یکی از مزورانه ترین زیانهای پول! داشتم نسبت به همهچیز و همهکس بدگمان میشدم. حتی در مورد بهترین دوستم میگفتم:«چرا این قضیه را برایم تعریف میکند؟ آیا گوشه چشمی به دسته چک من دارد؟ ...» دست مریزاد! دست مریزاد! ...»
از زیر و رو کردن این رسوبات چنان کدورتی به او دست داده بود که هنگام ورود به ایستگاه سن لازار گویی احساس رهایی کرد و بی ملاحظهی وضع تنفس خود، به میان جمعیتی که در تالار انتظار ازدحام کرده بودند خیز برداشت. از این انصراف خاطر که به او کمک میکرد تا از خود بگریزد شاد بود.
-یک بلیت درجه... نه : یک بلیت نظامی درجه سه برای مزون لافیت... قطار چه ساعتی حرکت میکند؟
کمتر برایش اتفاق افتاده بود که در واگن درجه سه سوار شود. امروز ازین کار لذت رنجآلودی میبرد.
خانوادهی تیبو، فصل سرانجام ، روژه مارتن دوگار
پ.ن :یک ماه و نیم گذشته مشغول خواندن این کتاب بسیار خوب بودم. به زودی در موردش خواهم نوشت.
از زیر و رو کردن این رسوبات چنان کدورتی به او دست داده بود که هنگام ورود به ایستگاه سن لازار گویی احساس رهایی کرد و بی ملاحظهی وضع تنفس خود، به میان جمعیتی که در تالار انتظار ازدحام کرده بودند خیز برداشت. از این انصراف خاطر که به او کمک میکرد تا از خود بگریزد شاد بود.
-یک بلیت درجه... نه : یک بلیت نظامی درجه سه برای مزون لافیت... قطار چه ساعتی حرکت میکند؟
کمتر برایش اتفاق افتاده بود که در واگن درجه سه سوار شود. امروز ازین کار لذت رنجآلودی میبرد.
خانوادهی تیبو، فصل سرانجام ، روژه مارتن دوگار
پ.ن :یک ماه و نیم گذشته مشغول خواندن این کتاب بسیار خوب بودم. به زودی در موردش خواهم نوشت.
- ۹۶/۰۹/۰۷