چند ساعتی قدم زدیم و از هر دری سخن رفت. همهاش دنبال یک جایی برای نشستن بودیم که هیچ جا باز نبود ، نه کتابفروشیای نه کافهای. البته مانتو فروشی و بنجلفروشی ها ساعت سه بعد از ظهر هم باز بودند ولی فکر کنم جایی برای نشستن نداشتند. بعد از سه چهار ساعت رفتیم کتابفروشی آقای زیاری که مکانش را عوض کرده بود و اشتباهی دنبالش میگشتیم. آقای زیاری پیرمرد گلی است. میگفت جای قبلی دیگر نمیتوانیم هزینه اجاره را بدهیم. حالا شما فرض کن یکی از قدیمیترین ها و نوستالژیک ترین کتابفروشی های اراک مغازهاش مال خودش نیست هیچ ،با چند صد هزار تومان افزایش اجاره مجبور میشود مکان خود را عوض کند. یعنی اینچنین مردم کتابخوان و کتابخری هستیم ما. آقای زیاری برایمان شعر خواند. ما را میشناسد ، همیشه میرویم پیشش. میگفت اینجا همیشه باز است. روز تعطیل بیشتر باید باز باشیم ، اینجا به مردم آگاهی میدهیم. هرچه میگفت از ته دل میگفت. اینقدر تبلیغات و دروغ از مردم و از رسانه شنیدهایم که یک نفر از ته دل حرف میزند دوست دارم بروم بغلش کنم. آن موقع که آنجا بودیم و داشتیم دربارهی خرید «آتش بدون دود» برنامهریزی میکردیم یکی از نمایندگان ناشری در تهران که همین آقای زیاری هم از او کتاب میخرید آمد آنجا. البته به چهره نمیشناختند هم دیگر را. به یک غزل از حافظ میشناختند! آنکه میگوید :«سر ارادت ما و آستان حضرت دوست/که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست» و تا انتهای غزل. انگار رمزی باشد میانشان. خیلی حرکت قشنگی بود .«آتش بدون دود» را خریدیم و خداحافظش مفصلی کردیم و برگشتیم. بعد که برگشتم تازه فهمیدم چه قدر خسته ام. از بس راه رفته بودیم.
و صرفا جهت ثبت در تاریخ ، امروز خواندن «شازده حمام جلد سه» تمام شد. نوشتن دربارهاش را میگذارم برای وقتی دیگر. ولی عالی است ، عالی. یادش بهخیر همین آقای زیاری میگفت این کتاب را باید در دانشگاه ها تدریس کنند. خلاصه هرچه سریعتر اقدام به خواندن این کتاب کنید :) خودم هم باید جلد اول و دومش را بخوانم.