قصه گو
در مترو،اتوبوس ، سالن انتظار و یا هر چیز عمومی مزخرف دیگری نشسته ای و به قیافه کسانی که در کنارت نشسته اند نگاه میکنی. به قصه ی این ها فکر میکنی. به این که هرکدام چه بوده اند و چه شده اند. شخصیتشناسی از روی قیافه افراد.مقایسه.
یک روز یکی از این هایی که در مترو «لواشک های خوشمزه فقط هزار» می فروشند می آید کنارت مینشیند و ازت می خواهد قصه ات را برایش تعریف کنی.
یک روز یکی از همین قاتل های روانی میآید و یک تفنگ در دهانت میچپاند و می گوید که باید قصه ات را برایش تعریف کنی. یک زورگیری خیابانی که به طریق رسمی قابل پیگیری است.
یک روز در خیابان راه می روی و میبینی همه دارند قصه ی خود را برای همدیگر تعریف می کنند.
می ترسیم.از تعریف کردن قصهی خود برای دیگران. از این که بیشتر یا کمتر از آن ها باشیم. یک روز می آید که دیگر هیچ ترسی نیست.روزی که خودمان هستیم. روزی که همه، همهچی رو کنار میگذارند.