حساب و بی حساب
بیفکری حقیقیای که بسیاری از مردم دوران قدیم را احاطه کرده بود، حال به صورت اعتقاد به چیزهای عجیب ظهور پیدا کرده و حرفهایی که درباره قانون راز و اصول موفقیت و شادی گفته میشود همه ازین جنس است. بشر امروز حفرههای پنهان شده و فریب اینها را در مییابد و در تقابل با این نظام و برای افراشتن پرچمی مقابل آن نظام حسابگری های پیچیده و سنگین برای زندگی را گذاشته است. به ما مدام گفته میشود که نتیجه تصمیماتمان چیست و در آن صورت چه میشود و در حالت دیگر چه. و کدام کار را بهتر انجام میدهی و کدام الان فرصتاش هست و کدام مهم است و کدام مهم نیست. و اینکه بهترین فرد برای انجام اینکار فلانی است و اگر بخواهی با فلان درصد تخفیف چیزی را بخری باید چه کنی. مجموعهای نانوشته وجود دارد از اینکه باید به کدامیک احترام بگذاری و کدام ممکن است برای تو مهم شود و کدامیکان مهم نیستند. و حتی اگر چنین بیرحمانه با این مسائل مواجه نباشیم هر کدام به نحوی با آنها رو به رو شدهایم. انجام دادن هرکاری از دست دادن فرصتی برای هزاران کار دیگر است و با این حال باید به نهایت درجه برای آن کوشید. ما دیگر نمیدانیم چه کنیم. کارهایی انجام میدهیم که به ظاهر حقیقتا ارزش دارند و بسیار مهماند اما به راستی چیزی بر ما نیفزوده اند.
به راستی ازین منش بیزارم و هربار به فکر آن میافتم حس ناامیدی بر وجودم سایه میاندازد و خیلی هم دربارهاش فکر کرده ام. اما به طور پنهانی آن را انجام میدهم و تحت ستم این مساله هستم. با چشمان خودم میبینم که چطور روح و اصالت کارها نابود میشود و آنها بهانهای میشوند برای افتخار یا بالیدن به خود و یا دستیابی به چیزهایی دیگر و در نهایت فریب دادن خودمان. چنان به هولناکی خودمان را فریب میدهیم که حتی اجازه فکر کردن دربارهاش به خودمان نمیدهیم. همیشه این نکته را فراموش میکنیم که ما چیز دیگری بوده ایم و در جستوجوی چیزهای دیگری اما اکنون چه ..؟
از نفرت نسبت به چیزهایی که به درستی نمیشناختیم این روش های خشک و عقلانی به وجود آمده و حالا هیچ نمیدانیم چه کنیم. آتش زندگی که زمانی با تکه چوب های پراکنده به زیبایی روشن میکردیم و تلاش های جانانه برای روشن کردناش به روش هایی شاید خندهدار اما مخصوص خودمان میکردیم، و سپس با حیرت به آن خیره میشدیم ، و درست است که دستهایمان را در آن میسوختیم اما معنیاش را نیز به درستی و سادگی درک میکردیم. آنگاه این آتش را به صورتی مصنوعی درآوردهایم و فقط در هرچه بلندتر شدن و زبانه کشیدن بیشتر آن میکوشیم و با چشمانی حریص به شعله های بلندی که ساختهایم نگاه میکنیم ... اما آتش را هرکاری کنی، همان آتش است و فهمیدن آن با حیرت و پرسش ممکن است نه با افکندن چوب های بیشتری به آن.
نمیخواهم اینطور باشم و با این حال نمیدانم. کاش
میشد آتشی روشن کرد و در کنار آن بود و همهی این اتفاقات و حرفهای
بیمعنی را درون آن ریخت و مشغول تماشای آن شد. طاقتم ده.
- ۰ نظر
- ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۰۶