به پیش!
سفری در پیش است ، سفری دراز به گوشهای از خاک سرزمین. گر فلک یاری کند و این سفر سرگیرد چه شادی ها که نکنیم و لذتها که نبریم. این ماه سرد و بیامید را فقط به امید آمدن آن روزها خواهم گذراند.
- ۱ نظر
- ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۵
سفری در پیش است ، سفری دراز به گوشهای از خاک سرزمین. گر فلک یاری کند و این سفر سرگیرد چه شادی ها که نکنیم و لذتها که نبریم. این ماه سرد و بیامید را فقط به امید آمدن آن روزها خواهم گذراند.
دوباره در حال خواندن «زوربای یونانی» ، این معجون زندگی و قلم و کلمه هستم. این کتاب را می بلعم این بار و با هر جمله اش زندگی میکنم. روح عصیانگر زوربا و هماهنگیاش با زمین ، درنگنجیدنش در قالب انسان و دیگر چیزها ... با خواندن این کتاب خود را مثل ارباب پوچ حس میکنم ،مثل او موش کاغذخوار ، جانی نیمهتمام و پیلهای که شاید هیچوقت پروانه نشود. میگویم کل این کتاب جان آدم را آتش میاندازد ، ولوله میاندازد برای دیدن و چیز دیگری شدن. برای رها کردن زندگیهای بیهوده ، به راستی بیهوده و به راستی بیهوده. زوربا ما را به ادوار اولیه انسانی میبرد به جایی که هنوز کلمات و جملات پیچیده روح انسان را تاریک نکرده بودند. با رقص حرفهایش را میزند ، عاشق زمین است و شادی زندگی را دریافته است. صبحها بلند میشود و به جان معدن ، به جان زمین میافتد و کار میکند ، بدخلق بازمیگردد و غذایی میخورد و شرابی مینوشد و آنگاه دوباره شادان به حرف و رقص در میآید. زوربا حکمت روز را دریافته ، حکمت شب را ، حکمت زمین و کار و سنتور و سخن و رقص و زن را ... همهی اینها را بی واسطهی کلمات میداند. زوربا سرزمینهای زیادی را دیده و عاشق همهی آنهاست. جاناش با خاک یکی است و نیمهجانور-نیمه انسان است. گاه جانوری وحشی میشود با همهی غرایز و خلق خویاش و گاه عمیقترین سوالها را میپرسد و با طنزی چیزهایی دربارهاش ردیف میکند.
زوربا پر است از زندگی. شراب زندگی را لاجرعه سر میکشد و دیگر به آن فکر نمیکند چون فکرکردن به آن خرابترش میکند. کتابها را مسخره میکند و همهی شان «ره افسانه زدند».برای همهچیز جانی قائل است : برای زمین ، برای سنتورش ، برای گیاهان ودرختها و آسمان... زندگی یک کلمه و یک لحظه ابدی است. در بند دنیا و حرصاش نیست ولی آن را در آغوش میگیرد. «زوربای یونانی» ارزش چندین بار خوانده شدن و فکر کردن دارد و کتابی معمولی نیست. زوربایی باید ما را.
به قانونی قدیمی مبنی بر بیدار شدن در ساعت پنج و نیم یا ده و نیم وفادارم. امروز روز پنج و نیم است ، دیدن صبح خاموش و خلوتی در شهر.
رفیقان با چهره ای سرشار انتظار من را میکشند. صبح موقع خوبی است ، همه خواب اند. بسیاری از نگهبان های به خواب رفته را می بینم. عجله چهرهی شهر را مخدوش کرده. فقط در ساعاتی نایاب از روزهایی نایاب -که مردمان در جای دیگری به جادهها و عجلههای دیگر مشغولاند- میتوان حقیقتی روستایی و ثابت و تغییرناپذیر را در شهر پیدا کرد. امروز یکی از آن اوقات را میبینیم. چه آشی! تا آشمان را بخوریم و صحبتها شود چندین دفعه کل سیدمهدی خالی و پر شده و افراد جدیدی آمده. آسودگی را در چهرهی تکتک ما میتوان خواند.
وقتی صحبت از سفر میشود همه به هیجان در میآییم. همیشه سوالی هیجان انگیز -با پاسخی معمولا نلخ- هست که :«کی وقت داری؟» یا «کی امتحانات تمام میشود» یا «فلان پروژه کی شروع میشود». بعد از آن اشتراکمان را مییابیم ومیفهمیم دوهفته وقت داریم. گل از گلمان میشکفد. عاشق سرزمینهای دور هستیم - چه کسی است که نباشد؟ سفری را برای شرق ایران پیریزی میکنیم ، مهم نیست کجا. فکر کردن به ریزترین چیزها ، نه برای این است که مهم هستند -که روزی راه میافتیم و روزی هم برمیگردیم- بلکه برای حال خوشی است که دست میدهد.من به سرشار بودن این جمع اعتقاد راسخ دارم. به اینکه برای کاری ، کارهای دیگر را کنار میگذاریم و یکپارچه آن خواهیم شد. یکپارچه مسافریم ، رونده و بیننده. ما یک چیزی هستیم. به این فکر میکنم که کاش بیشتر «باشیم».
از تئوآنجلوپولوس و سینمایش هم بحثی میرود.فوقالعاده است این فیلمساز. ارزش چندبار دیدن دارند فیلمهایش. دربارهاش خواهم نوشت. یک مجموعه داستان از صالح علا هم بود ، چه نثر جالبی. کوهها در مه فرورفته اند و هوا ابری است. از سمبولیک و شاعرانه بودن هنرهای ایرانی هم میگوییم. از شعرهای بینظیر و مینیاتورها و «کوزهگری». از «شرق». از شگفتانگیز بودن ایران که همه به راستی احساساش میکنیم. حرفها زیاد است برای گفتن.
در جستوجوی زندگی.
خیلی چیزها هستیم، اما از همه بیشتر سودایی هستیم. سودایی میگویم یعنی در پی آرزویی دویدن و به یکباره عاشق چیزی شدن.
حرفاش را میفهمم که میگوید نمیتوانم شبها کتاب بخوانم. بعضی کتابها خطرناکند برای شبها ، آنچنان نیروی درونی در ما بیدار میکنند و عشقی که ساعتها ما را مشغول خود نگه میدارد. عشق دیدن سرزمینهای دور، آدمهای دور... یک ساعت خواندن جنایتومکافات مترادف است با دو ساعت راسکولنیکف(شخص اصلی داستان) بودن و با خود کلنجار رفتن. برای من هم دیشب با خواندن مقاله «آیا ایرانی همان ایرانی است؟» اسلامی ندوشن حسی دست داد که نایافتنی است. که بروم و تمام گنجینه ادبیات و هنر و فلان ایران را درآورم و بدانم ، که در گوشه های این سرزمین در نوردم.
یا که در سفرها. آنقدر در سرزمینهای دیگر «بودن» های گونهگون در ما بیدار میشوند که حد ندارد. قهوهخانهای در روستایی سرد را به خاطر میآورم که حقیقتی قدیمی را در ما زنده میکرد ، که مانند پیشینیانمان زندگی کنیم. تمام فضا و آدمها از صدسال پیش حکایت میکردند و ما را به آن میخواندند. در ادامه راه که جنگلهای هیرکانی را دیدیم و درختانی با شبنمهای یخ زده در برف ، به همان بودن آن زمانمان دلبستیم و عهد که تکرارش کنیم. بسیاری از ما همینایم. شیفته چیزی میشویم و دیگرها را از یاد میبریم. زندگیمان را در داو میگذاریم برای رسیدن. این با عقل جور درنمیآید ولی عقل حقیقتا دشمن آدمی است.
میگویم نگرانش نباشد. تنها چیزی که ما بهآن زنده هستیم همین است. مگر از مرده بودن و سکون همواره نمیترسیدیم؟
از بهترین روزهای در خانه بودن است. پیچاندم و برگشتم به وطن. غمی عجیب در شب های قبل چند روز تعطیلی هست. دیشب این غم سراسر تهران را گرفته بود : ماهایی که برای روزهایی فارغ شده بودیم و از آن شهر تنگ بیرون می زدیم و ساک ها بر دوش ، همهی خستگی های روزهای پیشین در نگاه و شلوغی متروی ترمینال. اینگونه یک شب عجیب میگذرد. شبهایی هست که در آنها آدم فقط فکر میکند و کاری نمیکند. فقط میخواهد بگذرد. شبها طولانی شده اند. شبها خاصیتی در دل خود دارند.
اما در خانه بودن دنیایی است.زنگ میزند و برای نیم ساعت بیرون می رویم. شهر کوچک است و همهی تصمیماتمان یک دقیقه ای است. ده دقیقه بعد پای کوه می رسیم و در سکوتی راه می رویم. از دلتنگیها میگوییم و مشکلات و دیوانگیها و برنامه ای برای هفته بعد و دلیل خسته بودن این روزها. خداحافظی است و یک «آخرین امتحانت کی است» که همیشه آخرهایش تکرار میشود. از امتحانها و کارها و بقیه چیزهایی که بلای جانمان هستند صحبت نمیکنیم. فرقی بین چهکاره بودن نیست. چهبودن را باید فرق گذاشت. پیاده میشوم و به خانه برمیگردم.
در خانه کنار کتابخانه می نشینم و به همین چیزها فکر میکنم. هنوز تازگی خاص خود را حفظ کرده است. زیر کرسی میروم. اینجا زمستان شروع شده است...
کارهای بسیاری مانده است ، منتها همه رها شده اند. از میان انجام دادن کارها مدام می پیچانم و شوق سفر و چیزهای دیگر نمی گذارد به چیز دیگری فکر کنم. می پرم آب و هوا را چک می کنم یا صفحاتی از کتاب «گذر از صحاری ایران» -فوق العاده است ، فوق العاده- را می خوانم و مسیرشان را روی نقشه می بینم و فکرهای بی انتها و برنامه ریزی می کنم. این شور را نمی دانم چرا در آدم بیدار می شود. ولی آدم را در آن جهت پیش می برد و بقیه چیز ها را کوچک می کند.
این «کارهای بسیار» را بالاخره یک روز انجام می دهم. اما با خود می گویم کاش کمی از شوری که برای داستایوسکی و کویر و این سوداهای بی پایان داشتم ، کمی آن چیزی که «دشت گریان» آنجلوپولوس در من بیدار می کرد ، نقشه های هر روزه و سیر نشدن را برای این کارهای بسیار داشتم.البته نه ، مگر خواسته های آدمی «کاش» پذیرند؟ در هر کسی دانه ای به عمل می آید و گیاه خاصی را بارور می سازد. تا مشخص شدن راه آدمی ، راه طولانی است.
در این روزها در همین اندیشه ام. کدام خاک هستم و چه دانه ای باید بکارم. دانه های کاشتنی را می کاریم و سپس از خود مزرعه ای یا تک درختی یا جنگلی می سازیم. انسان چه خاکی است؟ پرسشی که شاید سال ها جست وجو پاسخی بدان ندهد.
از توریسم بدم می آید. هیچ دوست داشتنی نیست. نمی فهمم این حجم مسافرها و سفرهای بی حاصل آخر هفته و آخر ماهی و آخر سالی را.
شاید می توانم در رد اش بگویم که طبیعت را خراب کرده اند. همه جا را سوراخ کرده اند این مسافر ها و نمی دانید روزی چه قدر خدا را شکر می کنم که در ایران سفر کردن سخت است. بحث من درباره طبیعت و خرابی و آثار وضعی اش نیست. من رد توریسم را با نظریه ای که خودش را مسبب است - نظریه منافع جمعی - نمی کنم.
با فرد کاری ندارم. با این که یک فرد اشتباه می کند یا نه هم کاری نیست. می خواهم روح حاکم بر این پدیده را کشف کنم. انسانی که هزاران سال در جای خود آرام داشت و بهترین ها را پرورده بود چگونه ناگهان تنگ دید این فضا را؟ چگونه شهرش را و وطنش را و خانه و خانواده و دوستانش را بر خود تنگ دید. سوالی اساسی است. آیا برمی گردد به تنگ شدن فضاها و ذهن ها و روح ها؟ یا به تربیت جدید و سوداطلبانه ای که هر روز بیشتر می شویم. یا به تنوع زدگی و رسانه زدگی مان و همه گیر شدن این پدیده.
آن وقت توریست ژاپنی را می بینم با دوست دخترش که تند و تند در پاریس راه می روند و در کنار برج ایفل و همه بناهای تاریخی عکس می اندازند ... تورهای صحراگردی چند روزه که فقط شامل درآوردن کفش ها و راه رفتن دقایقی بر روی رمل ها و غلت خوردن در آن ها و خندیدن است. روح صحرا را با خنده چه کار؟ آن کس که می خندد هیچ ربطی به بیابان ندارد. یا انداختن ماشینی در جاده های شمال و تخمه شکستن. آخر غارتگری باد پاییزی خواهد دانست یا لطافت باد بهار ازین همه قیل و قال؟
من می بینم یک فرد را که شغل اش برایش تنگ است. حصارموفقیت به دورش سنگینی می کند و فشارش می دهد. خود را پیدا نکردن همین است. قانونی لازم است تا کارهای پراکنده فرد به وحدت برسند. این قانون مرده است.
انسان همیشه در سفر است ، اگر انسان باشد همه جا برای او سفر است و همه جا گشاده و یادگرفتنی. هوشیار از اندک چیزها هم یاد می گیرد. همین است که می گویند به دنبال آب راه افتاده اید ، دیگر بس است که چشمه ها و رودهای بزرگ پیدا کرده اید ولی آب نمی خورید. تشنگی آموختن بهتر است. تشنه در کنار سطلی از آب بدبو در بیابان به تمامی معنای آب را می فهمد و با لذت می نوشد و بهره می گیرد.
این طور است داستان بی حاصلی و گشتن ما. این همان داستان خودم است. خودم و خودمان.