کران

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

کران

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

تا کدام اندیشه برون تراود و چه مایه ای داشته باشد.

آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

حالا

شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ
حالت عجیبی در روزهای آخر اسفند به وجود می آید. هوا گرم شده و نسیم بهاری که آرام می آید انسان را شادی می‌بخشد و هم‌زمان به کوتاهی عمر و بیهوده بودن قیل‌وقال‌اش متوجه می‌سازد. طبیعت از طریق دوری بودن ذاتی خودش این را به ما می رساند. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار. هلال، تربیع، ماه کامل و دوباره همین‌طور.  کاشتن دانه‌ها، جوانه زدن آن‌ها، خرمن های طلایی گندم و دوباره پژمردن آن‌ها و کاشتن بذرهای جدید ... با این حال انسان متفاوت است. انسان دور نمی زند. هر انسان برای یک‌بار کودکی، جوانی، میانسالی و پیری  -این فصل‌های زندگی‌اش- را تجربه می‌کند. برای یک‌بار در هر موقعیتی قرار می‌گیرد و تصمیم می‌گیرد. حتی تاریخ کلی انسان‌ها تکرار پذیر نیست. زنبورهای عسل هم یک‌بار زندگی می‌کنند اما میلیون‌ها سال است در چرخه طبیعی خودشان در حرکت هستند. مرگ یک زنبور عسل با دیگری متفاوت نیست. تولد دیگری است. طبیعت مادر ماست، ما از آن جدا شده ایم و خود را به شکل دیگری در آورده ایم و با این حال هر موقع او را می بینیم دلمان می‌تپد.

به این فکر می‌کنم که زندگی آسان است،‌یا سخت؟ هر موقع شکوفه زدن دوباره درخت‌های بادام را می‌بینم، فکر می‌کنم زندگی بی‌اندازه آسان باشد. انسان چیزی جز یک درخت نیست، و وظیفه ای جز شکوفه‌زدن، نگاه کردن به آسمان و سیراب شدن از باران و آفتاب و تلاش برای ثمربخشی ندارد. یا مثل یک پرنده مهاجر که غمگنانه بین کوه ها، دشت‌ها و کشورهای مختلف جابه‌جا می‌شود و هرچند دشوار، اما به اجبار روند خودش را به پایان می‌رساند. بدین سان زندگی آسان است و مثل سر کشیدن یک لیوان آب می‌گذرد.
با این حال زندگی سخت است. تلاش های ما، اندیشه ما، دویدن های پی در پی. و جدا ازین هاافکرکردن ها درباره ی معنا و مفهوم و ابتدا و انتهایش سختی اش را برای ما یادآور است. انسان همیشه خودش را جدا از سایر موجودات می‌بیند و برای همین هدفی، ضرورتی باید باشد تا متمایزش سازد. بدون آن هیچ می‌شود. برای همین زندگی دشوار است و دشواری اش در تنهایی و بی‌انگیزگی خودش را نشان می‌دهد.

دیشب بحث این رفت که انسان‌ها با گذشته متفاوت هستند. زمانه عوض شده. دوران قدیم  «کار» مساله‌ای همگانی بود و جنس آن مهم نبود. هرکس پیشه پدرش را پیش می‌گرفت و همان را به اتمام می رسانید. کشاورزی، دامداری، پیشه‌وری ... انسان مشخص‌تر بود و انتخاب‌هایش محدودتر و درباره مسائلی دیگر. امروز اما انتخاب‌ها گسترده شده و شغل و کار بخشی از وجود انسان محسوب می‌شود. هرچند درباره همین هم شک دارم: با وجود معیارهای گسترده‌ای که به رتبه‌بندی افراد می‌انجامد و ما را به سمت بهینه‌سازی و انتخاب های معینی درباره روش زندگی‌مان و اهدافش پیش می‌برد، این آزادی چیزی بی‌معنی است: این حرفی شعارگونه هم نیست. بودن در محیطی که همه و یا خیلی به سبکی خاص برای زندگی خود تصمیم می‌گیرند، این را به من یاد داده است. هرچند ما فکر می‌کنیم با انتخاب‌های خود و به شکل آزادانه پیش می‌رویم، اما در انتها می دانیم که در جاده‌ای بی برگشت و بی خروجی گیر افتاده‌ایم. و باور کنید، انتهای این جاده‌ها -هرچند هم با سرعت در آن پیش رفته شود- تلخ ترین پایان هاست ...
حالا در یک بخش کوچک ازین جاده گیر افتاده‌ام. هرچند هیچ دلیل مشخصی برای رها کردن مسیری که در آن هستم ندارم، ولی روح‌ام به نحوی از وضعیت فعلی می‌رمد. حوصله ریزشدن‌ها و دقت‌های مهندسی و علم را ندارد. چهارپنج مسیر دربرابر خود می بینم و نمی دانم چه کنم ... باید بیشتر فکر کنم و بعدا درباره اش بیشتر خواهم نوشت.

پ.ن : کتاب کنار دستی ام یکی چین‌وژاپن است از نیکوس کازانتزاکیس و سفرنامه‌های عالی‌اش (درباره گزارش به خاک یونان پست نگذاشتم؟). داخل ژاپن هستم الان. یک جامعه‌شناسی آنتونی گیدنز هم هست که متناوب نگاهی می‌اندازم. فصل هایش جالب هستند جدی. از برکات یکی از بچه هاست که بعضا می‌روم خانه‌اش و با هم می رویم کتابفروشی کنار خانه‌شان.

  • محمدجواد

برای بیروت

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ب.ظ

«معشوق جهان بیروت

چه کسی النگوهای تو را فروخت

انگشتری های جادویی ات را مصادره کرد

و گیسوان طلایی تو را برید؟

چه کسی دریا را مسموم کرد

و نفرت در سواحلت گسترد؟


ما پیش تو آمده‌ایم با یک اعتراف

ما به روی تو آتش گشودیم با خوی قبیله‌ای

و بانویی را کشتیم که زمانی نام او آزادی بود.


چه کسی فکرش را می کرد تو را ویران ببیند بیروت؟

گل‌ها دندان نیش درآورند

و چشم ها با پلک ها در ستیز باشند؟


چه می‌توانیم بگوییم مرواریدم، خوشه گندم من

رویای من،‌قلم من، کتاب شعرم؟

پس از آن همه مهربانی،

این همه خشونت را از کجا آورده ای بیروت؟


بیروت، معشوقه جهان

شهر نخستین عشق، نخستین پیمان

شهری که شعر در آن سرودم

و در جعبه بنفش پنهان‌شان کردم

اکنون اعتراف می‌کنم که تو را

با خوی قبیله‌ای دوست داشتیم

و با تو به سیاق آنان عشق ورزیدیم

تو زن هوس های ما بودی

شب‌هنگام در تو پناه می‌گرفتیم

و روز از پیرامونت پراکنده می‌شدیم ...


معشوق جهان

هیچ چیز زیبایی تو را جبران نمی‌کند

چه دیر به این باور رسیده‌ایم که چه اندازه در ما ریشه دوانیده‌ای

اکنون گناه خود را می‌دانیم

خداوند نقشه بهشت را در لبنان می‌جوید

و دریا در دفتر آبی رنگش به دنبال نام او می‌گردد


بیروت

برخیز از میان اندوهت

انقلاب زاده تراژدی است

به افتخار جنگل و رودخانه ها برخیز

به احترام انسان برخیز

ما گناهکاریم !

و از تو پوزش می خواهیم »

شعر بیروت از نزار قبانی. اشاره دارد به جنگ داخلی لبنان


به امید آن‌که هیچ‌وقت برای ایران، که همین‌قدر با آن ریشه دوانیده‌ایم و زیبایی های‌اش در سرتاسر آن گسترده است، اینطور شعر نگویند ...

  • محمدجواد

اهرمن های سکوت

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۱ ب.ظ

خسته ام. هر موقع حوصله سر می رود چند کتاب هستند برای دوباره خواندن که آدم رفع ملال کند. فضیلت های ناچیز یکی از این هاست، با جمله های کوتاه و معنی داری که شیره ی فکر ناتالیا گینزبورگ هستند. فصل سکوت اش به توصیف یکی از گناهان مشترک عصرما، یعنی همان سکوت اهریمنی ما با خودمان و با دیگران می گذرد. هر موقع می خوانم اش از سکوتی که ما را، همه‌مان را در بر گرفته غمگین و شرمزده می شوم -چنان که خوب آن را تشریح می کند - و امیدوار می شوم به سرنوشت انسان و خودم که در جایی بزرگ‌تر از سوداهای روزمره رقم می خورد. در جایی که روح آدمی با همه امکانات ناشناخته اش پدیدار می شود ... بخوانیم :

« شخصیت های ما صفحه به صفحه مشاهدات بی معنا، اما لبریز از غم بیهوده ی خود را مبادله می کنند : «سردته؟»، «نه، سردم نیست»، «چای می نوشی؟»، «متشکرم،نه»، «خسته ای؟»، «نمیدانم، بله شاید کمی خسته ام». شخصیت های ما این گونه صحبت می کنند. برای فریب سکوت این‌چنین صحبت می کنند ... کم کم سر و کله‌ی کلمات مهم و اعترافات وحشتتاک هم پیدا می‌شود : «کشتیش؟» «بله، کشتمش». مختصر کلمات بی حاصل عصرما که همچون علائم کشتی شکستگان : شعله‌های آتش میان تپه‌های بسیار دوردست، فریادهای ضعیف و نومیدانه که فضا را می بلعد، بیرون می‌آید تا تازیانه هایی باشد دردناک به سکوت.

... دو نوع سکوت وجود دارد : سکوت با خودمان و سکوت با دیگران. هردوشکل به طور مساوی رنج مان می دهد. سکوت با خودمان تحت حاکمیت انزجار شدیدی است که از بی ارزشی برای روح مان، گریبان خودمان را گرفته است، آن چنان که شایستگی ندارد چیزی درباره اش گفته شود. بدیهی است که باید سکوت با خودمان را بشکنیم، اگر می‌خواهیم شکستن سکوت با دیگران را بیازماییم. بدیهی است که اصلا حق نداریم از خودمان نفرت داشته باشیم. هیچ حقی برای سکوت افکارمان در مقابل روحمان نداریم.

... هیچ گاه چون امروز سرنوشت آدمیان این‌چنین تنگاتنگ به هم متصل نبوده است. چندان که بدبختی هرکس، بدبختی همه است. بنابراین، این موضوع عجیب تحقق می‌یابد که انسان‌ها سرنوشت خود را به شدت وابسته به سرنوشت دیگری می‌یابند. چندان که سقوط یک‌نفر، سقوط هزاران نفر دیگر را در بردارد و درعین حال، همه از سکوت خفه شده‌اند و قادر نیستند چند کلام آزاد با هم‌دیگر ردوبدل کنند. ... به ما اختیار شاد بودن یا غمگین بودن داده نشده است. اما می بایست انتخاب کنیم که به شکل اهریمنی غمگین نباشیم. سکوت می‌تواند به شکلی از غمگینی تلخ، هیولایی و اهریمنی بینجامد: پژمرده کردن روزهای جوانی، تلخ کردن نان... »


به سکوتی فکر می‌کنم که همه‌مان را فراگرفته است. سکوتی تلخ که از ایجاد فضایی با نشاط که بتوان آزادانه زیست، جلوگیری می کند.

  • محمدجواد