کران

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

کران

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

تا کدام اندیشه برون تراود و چه مایه ای داشته باشد.

آخرین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنج و نیم

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۱ ب.ظ

به قانونی قدیمی مبنی بر بیدار شدن در ساعت پنج و نیم یا ده و نیم وفادارم. امروز روز پنج و نیم است ، دیدن صبح خاموش و خلوتی در شهر.

رفیقان با چهره ای سرشار انتظار من را می‌کشند. صبح موقع خوبی است ، همه خواب اند. بسیاری از نگهبان های به خواب رفته را می بینم. عجله چهره‌ی شهر را مخدوش کرده. فقط در ساعاتی نایاب از روزهایی نایاب -که مردمان در جای دیگری به جاده‌ها و عجله‌های دیگر مشغول‌اند- می‌توان حقیقتی روستایی و ثابت و تغییرناپذیر را در شهر پیدا کرد. امروز یکی از آن اوقات را می‌بینیم. چه آشی! تا آش‌مان را بخوریم و صحبت‌ها شود چندین دفعه کل سیدمهدی خالی و پر شده و افراد جدیدی آمده‌. آسودگی را در چهره‌ی تک‌تک ما می‌توان خواند.

وقتی صحبت از سفر می‌شود همه به هیجان در می‌آییم. همیشه سوالی هیجان انگیز -با پاسخی معمولا نلخ- هست که :«کی وقت داری؟» یا «کی امتحانات تمام می‌شود» یا «فلان پروژه کی شروع می‌شود». بعد از آن اشتراک‌مان را می‌یابیم ومی‌فهمیم دوهفته وقت داریم. گل از گل‌مان می‌شکفد. عاشق سرزمین‌های دور هستیم - چه کسی است که نباشد؟ سفری را برای شرق ایران پی‌ریزی می‌کنیم ، مهم نیست کجا. فکر کردن به ریزترین چیزها ، نه برای این است که مهم هستند -که روزی راه می‌افتیم و روزی هم برمی‌گردیم- بلکه برای حال خوشی است که دست می‌دهد.من به سرشار بودن این جمع اعتقاد راسخ دارم. به این‌که برای کاری ، کارهای دیگر را کنار می‌گذاریم و یک‌پارچه آن خواهیم شد. یک‌پارچه مسافریم ، رونده و بیننده. ما یک چیزی هستیم. به این فکر می‌کنم که کاش بیشتر «باشیم». 

از تئوآنجلوپولوس و سینمایش هم بحثی می‌رود.فوق‌العاده است این فیلمساز. ارزش چندبار دیدن دارند فیلم‌هایش. درباره‌اش خواهم نوشت. یک مجموعه داستان از صالح علا هم بود ،  چه نثر جالبی. کوه‌ها در مه فرورفته اند و هوا ابری است.  از سمبولیک و شاعرانه بودن هنرهای ایرانی هم می‌گوییم. از شعرهای بی‌نظیر و مینیاتورها و «کوزه‌گری». از «شرق». از شگفت‌انگیز بودن ایران که همه به راستی احساس‌اش می‌کنیم. حرف‌ها زیاد است برای گفتن.

در جست‌وجوی زندگی.



  • محمدجواد

دغدغه های به راستی کوچک

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ب.ظ
فکر می کنم. به کوچک‌ترین چیزها فکر می کنم : این تمرین یا آن قرار یا صفحه ای از کتابی. به چیزهای کوچکی فکر می‌کنم که ما را از چیزهای بزرگ دور می‌دارند. به چیزهای کوچکی که به تعداد زیاد ما را در برگرفته‌اند و وجودمان را همانند خودشان کوچک کرده اند. چیزهایی به راستی بی‌اهمیت و دور انداختنی که  گذر زمان ناچیز بودن‌شان را برای ما روشن می‌کند ولی هیچ‌وقت از آن‌ها نمی‌گذریم. برای فضیلت‌های بزرگ ، برای شجاعت و راستی و خرد همیشه وقت هست اما فضیلت‌های ناچیز همیشه زمان‌دار هستند. به‌ این شکل زندگی‌مان را سراسر از این‌ها پر می‌کنیم و رسیدن به چیزهایی عمیق را به آینده‌ای دور ، به مرگ موکول می‌کنیم.
و این‌طور این مقطع یا آن مقطع زندگی‌مان فقط به راهی برای گذرانش و رسیدن به چیزهایی که سال‌هاست برای‌شان آماده شده‌ایم می‌گذرد. ما «موفقیت» را که پرستیدن‌اش تنها راه حیات جامعه‌مان بوده است را پاس می‌داریم و تا دم مرگ از آن محافظت می‌کنیم. زندگی‌مان را که می‌تواند سراسر تلاش و مبارزه‌ای باشد برای دست یافتن به خود و بودن و زیستن را به تلاشی مکانیکی برای دست‌یابی به چیزهایی از پیش تعریف‌شده می‌کنیم.
درون چهره‌ی من ، درون چهره‌ی این روزهای پسران و دختران انسان چیزی دیده می‌شود. غم از دست دادن خاک‌اش ، زمین‌اش ، غم از دست دادن باروری و حاصل‌خیزی خاکی که او بود. هیچ بارانی شوره‌زار را بارور نمی‌کند...
  • محمدجواد

زبان تهی ، اندیشه تهی

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ
به زبانی‌ که این روزها صحبت می‌کنیم فکر می‌کنم («با» زبانی که این‌روزها به آن صحبت می‌کنیم «به» زبانی که این روزها صحبت می‌کنیم فکر می‌کنم!). زبان خود یک «چیز»ی است. این «چیز» سنگ بنای خود اندیشه و فکر و حتی توضیح خودش است. بنابراین اندیشه‌ها از قالب کلمات فراتر نمی‌روند (و یا خیلی خیلی سخت می‌روند). این‌گونه هر «کلمه» نماینده فکری می‌شود و تاریخ طولانی‌ای را با خودش حمل می‌کند. معنای هر کلمه را نه فقط در معنای ظاهری(لغت نامه‌ای) آن بل در چارچوبی که استفاده می‌شود ، استفاده می‌شده و آوایی که دارد می‌توان جست. به همین‌گونه هستند جملات و قواعد زبانی.
و زبانی که ما به‌آن صحبت می‌کنیم روزبه‌روز نحیف‌تر و لاغرتر می‌شود. هر روز کلمات‌مان ساده‌تر می‌شود و ساده‌تر حرف می زنیم. نمی‌دانم این گرایش همه‌جایی به ساده‌نویسی و ساده‌گویی از کجا آمده. کلمات پررنگ زبان به توضیحی پیش پا افتاده برای پدیده‌های علمی تبدیل شده اند. «جدول حقیقت» و «پروتکل اعتمادسازی دیجیتال» و این جور مسایل. حقیقتا خوب است که خیلی ازین‌ها را ترجمه نکرده ایم و همان انگلیسی استفاده می‌کنیم. بدین‌سان اندیشه ما نیز به یک اندیشه‌ی ساده برای حل این مساله‌های فنی و منطقی تبدیل شده و «کلمات»ی دیگر را برنمی‌تابد.
و این را به صورتی دیگر از دریچه «ترجمه» و یادگرفتن زبان‌های دیگر می‌توان دید. اگر ابزارهای ترجمه دیجیتال آن‌قدر مناسب شوند که نیازی به یادگیری زبانی دیگر نباشد ، چه می‌شود؟ می‌توان گفت فکر محدود می‌شود و می‌میرد. هر زبان فکری است متمایز از بقیه که خودش را در معانی کلماتش ، کتاب‌هایش و آوایش و زندگی مردمش نشان می‌دهد. یادگیری این زبان زیستن با آن‌هاست ، هیچ چیز جای صحبت کردن با یک بومی به زبان خودش را نمی‌گیرد: آن وقت چنان احساس نزدیکی‌ای بین شما پیدا می‌شود که انگار چندین سال هم را می‌شناخته اید.
خلاصه این‌که زبان یاد بگیریم ، زبان خودمان که به آن فکر می‌کنیم و دیگرها را. کسی که از انتخاب کلمه‌ و جمله‌ی مناسب ناتوان است به آن بخش از فکرش دسترسی ندارد.
  • محمدجواد

آن چه هستیم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ب.ظ

خیلی چیزها هستیم، اما از همه بیشتر سودایی هستیم. سودایی می‌گویم یعنی در پی آرزویی دویدن و به یک‌باره عاشق چیزی شدن.

حرف‌اش را می‌فهمم که می‌گوید نمی‌توانم شب‌ها کتاب بخوانم. بعضی کتاب‌ها خطرناکند برای شب‌ها ، آن‌چنان نیروی درونی در ما بیدار می‌کنند و عشقی که ساعت‌ها ما را مشغول خود نگه‌ می‌دارد. عشق دیدن سرزمین‌های دور، آدم‌های دور... یک ساعت خواندن جنایت‌ومکافات مترادف است با دو ساعت راسکولنیکف(شخص اصلی داستان) بودن و با خود کلنجار رفتن. برای من هم دیشب با خواندن مقاله «آیا ایرانی همان ایرانی است؟» اسلامی ندوشن حسی دست داد که نایافتنی است. که بروم و تمام گنجینه ادبیات و هنر و فلان ایران را درآورم و بدانم ، که در گوشه های این سرزمین در نوردم.

یا که در سفرها. آن‌قدر در سرزمین‌های دیگر «بودن» های گونه‌گون در ما بیدار می‌شوند که حد ندارد. قهوه‌خانه‌ای در روستایی سرد را به خاطر می‌آورم که حقیقتی قدیمی را در ما زنده می‌کرد ،  که مانند پیشینیان‌مان زندگی کنیم. تمام فضا و آدم‌ها از صدسال پیش حکایت می‌کردند و ما را به آن می‌خواندند. در ادامه راه که جنگل‌های هیرکانی را دیدیم و درختانی با شبنم‌های یخ زده در برف ، به همان بودن آن زمان‌مان دل‌بستیم و عهد که تکرارش کنیم. بسیاری از ما همین‌ایم. شیفته چیزی می‌شویم و دیگرها را از یاد می‌بریم. زندگی‌مان را در داو می‌گذاریم برای رسیدن. این با عقل جور درنمی‌آید ولی عقل حقیقتا دشمن آدمی است.

می‌گویم نگرانش نباشد. تنها چیزی که ما به‌آن زنده هستیم همین است. مگر از مرده بودن و سکون همواره نمی‌ترسیدیم؟

  • محمدجواد

از بهترین های خانه

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ

از بهترین روزهای در خانه بودن است. پیچاندم و برگشتم به وطن. غمی عجیب در شب های قبل چند روز تعطیلی هست. دیشب این غم سراسر تهران را گرفته بود : ماهایی که برای روزهایی فارغ شده بودیم و از آن شهر تنگ بیرون می زدیم و ساک ها بر دوش ، همه‌ی خستگی های روزهای پیشین در نگاه و شلوغی متروی ترمینال. این‌گونه یک شب عجیب می‌گذرد. شب‌هایی هست که در آن‌ها آدم فقط فکر می‌کند و کاری نمی‌کند. فقط می‌خواهد بگذرد. شب‌ها طولانی شده اند. شب‌ها خاصیتی در دل خود دارند.

اما در خانه بودن دنیایی است.زنگ می‌زند و برای نیم ساعت بیرون می رویم. شهر کوچک است و همه‌ی تصمیمات‌مان یک دقیقه ای است. ده دقیقه بعد پای کوه می رسیم و در سکوتی راه می رویم. از دلتنگی‌ها می‌گوییم و مشکلات و دیوانگی‌ها و برنامه ای برای هفته بعد و دلیل خسته بودن این روزها. خداحافظی است و یک «آخرین امتحانت کی است» که همیشه آخرهایش تکرار می‌شود. از امتحان‌ها و کارها و بقیه چیزهایی که بلای جان‌مان هستند صحبت نمی‌کنیم. فرقی بین چه‌کاره بودن نیست. چه‌بودن را باید فرق گذاشت. پیاده می‌شوم و به خانه برمی‌گردم.

در خانه کنار کتابخانه می نشینم و به همین چیزها فکر می‌کنم. هنوز تازگی خاص خود را حفظ کرده است. زیر کرسی می‌روم. اینجا زمستان شروع شده است...


  • محمدجواد

نوایی

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ
یک چیز به خصوصی در این قطعه هست. نمی دانم کجایش ، هیچ آهنگی هم ندارد رویش. صدایش آهنگین است ، سبک اش. باید شنید. حزن خاصی که در برمی‌گیرد آدم را. نوایی نوایی از ابراهیم شریف زاده.
صحبتی می کردیم درباره این قدیمی ها. افتادن تک تک شان و سربلند نکردن درختی دیگر. ماجرای تلخی است. موسیقی مقامی به فراموشی سپرده می شود ، آلات چندصد ساله موسیقی از بین می روند همان‌گونه که سبک های زندگی چندهزار ساله دامنه های زاگرس از بین می روند یا روستاهای کویری خالی از سکنه می شوند. تاریخ ما خلاصه می شود در چند چیز که همه مردم جهان در آن مشترک می شوند. این جهانی شدن مکافاتی است. دیگر به سختی می توان چیز دیگری بود. واقعا چیز دیگری «بود» یا دید. تنوع جهان ما بیشتر و وجود ما هر روز ضعیف تر می شود. فکرهای قدیمی انسان که حاصل زندگی همه ی نسل ها بود و ریشه در خاک و طبیعت داشت ، دیگر آرام آرام فراموش می شود و چیزهای «نوینی» جایشان را می گیرد. انسان موجود غریبی است ، داشته هایش را گرد می آورد و ناگهان همه را برای سودایی که لحظه ای مشغول اش می کند نابود می کند.



  • محمدجواد