اول دفتر سال نود و سه
مسجد جامع یزد.
- ۰ نظر
- ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۲۶
مسجد جامع یزد.
نود و دو هم داره نفس های آخرش رو میکشه. مثل همه سال های قبلی و مثل همهچی ، نود و دو هم تموم شد رفت که هر کسی پنج روز نوبت اوست. امیدوارم کلی خوب باشه امسال و پر از دوثت داشتن و خوبی باشه.
خب دیگه ، بریم سراغ سال تحویل :) عید همهمون هم مبارک.
بحثی پیش اومد دربارهی اینکه میتوانیم خودمان انتخاب کنیم یا نه و اینها. از اون جا شروع شد که یکی گفت هیچ چیز تصادفی وجود نداره (و مثلا عدد رندوم نمیشه ساخت) و بعد هم ادامه داشت تا به انسان رسید که اصلا از کجا پیدامون شده و چی هستیم و کجا میرویم. چی بگم ؟ فکر کردن اصولا آدم رو دیوانه میکنه. آخرش به این نتیجه رسیدیم که ما دنبال واقعیت (و نه حتی حقیقت ) هستیم یا این که دنبال یه چیزی هستیم که باهاش زندگی کنیم؟ به این نتیجه رسیدم که به دنبال واقعیت بودن هیچ دردی از آدم دوا نمیکنه. آخرش میگی خب درد چیه که بخوام دواش کنم؟ دوا چیه اصلا؟
حافظ هم میگه حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است ، بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم. راست میگه.
تیم هم نشدیم رفت. الان خوبه بگم همه چی از قبل مشخصه و ربطی به من نداشت؟ بگم منو نمیزنید ؟
کلی حرف واسه زدن دارم. مونده رو دلم همینجوری. امسال هم داره تموم میشه. باید حرفام رو قبل از اینکه سال تموم بشه بگم.
اصلا بیخیال . باهار رو بچسب با اون چیزای قشنگش که تموم نمیشه :)
هنوز هم بعد این همه مدت خواندن و نوشتن از نوشتن میترسم. نوشتن بیشیله پیله است.نمیتوان روی آن افکت گذاشت یا تدوینش کرد. خودش است و خودش و ذات واقعی ات را نشان میدهد.بعضی مواقع خودت هم خبر نداری چه هستی و این «خودواقعی» در فرق سرت کوبیده میشود. برای همین باید از فکرکردن بیهوده دست برداشت و بدون ترس نوشت.از فکر کردنی که به تو همهچیز را آنطور که میخواهی نشان میدهد. و از آن مهمتر باید خواند تا ترسی از نوشتن نداشت.نوشتن آغاز گفتوگو و «دیالوگ» است، گفتوگویی که بیشتر از همه چیز به آن احتیاج داریم تا خودمان را بشناسیم و از زندگی لذت ببریم.پس بیشتر بخوانیم و بیشتر بنویسیم که بیشتر خواهیم فهمید.
این کتاب مرا نابود کرد.اون رو از دست ندید. بعدها یک یادداشت مفصل درباره ی خودش و فیلمش می نویسم.
«[راوی یک تفنگ روی شقیقهی یک کارمند ساده یک فروشگاه زنجیره ای به نام ریموند ک.هسل گذاشته] جای خالی را پر کن. وقتی ریموند بزرگ شود دوست دارد چه کاره شود؟
تو گفتی می خواهم بروم خانه.من فقط داشتم میرفتم خانه. خواهش می کنم.
گفتم چرت نگو. دوست داشتی زندگیات را چگونه می گذراندی؟ دوست داشتی چه کاره میشدی؟از خودت چیزی بساز. نمی دانستی.
گفتم پس همین الان میمیری. سرت را بچرخان...مرگ در ده، نه، هشت ثانیه فرا می رسد.
گفتی دامپزشک. دوست داشتی دامپزشک شوی. پس دوست داری با حیوانات سروکار داشته باشی. برای این کار حتما باید بروی مدرسه.
گفتی خیلی باید درس بخونم.
یا می توانی بروی دانشگاه و مثل خر درس بخوانی یا اینکه بمیری.انتخاب کن.....
-از اینجا برو و به زندگی حقیرت برس ولی یادت باشه من مواظبتم ریموند هسل و ترجیح میدم بکشمت تا اینکه ببینم هرروز سر این کار مزخرف میری تا چندرغاز دربیاری و بعد برگردی خونه و تلویزیون ببینی و پنیر بخوری. »
از فصل بیستم کتاب باشگاه مشتزنی (فایت کلاب)/ چالاک پانیک / ترجمه پیمان خاکسار
در مترو،اتوبوس ، سالن انتظار و یا هر چیز عمومی مزخرف دیگری نشسته ای و به قیافه کسانی که در کنارت نشسته اند نگاه میکنی. به قصه ی این ها فکر میکنی. به این که هرکدام چه بوده اند و چه شده اند. شخصیتشناسی از روی قیافه افراد.مقایسه.
یک روز یکی از این هایی که در مترو «لواشک های خوشمزه فقط هزار» می فروشند می آید کنارت مینشیند و ازت می خواهد قصه ات را برایش تعریف کنی.
یک روز یکی از همین قاتل های روانی میآید و یک تفنگ در دهانت میچپاند و می گوید که باید قصه ات را برایش تعریف کنی. یک زورگیری خیابانی که به طریق رسمی قابل پیگیری است.
یک روز در خیابان راه می روی و میبینی همه دارند قصه ی خود را برای همدیگر تعریف می کنند.
می ترسیم.از تعریف کردن قصهی خود برای دیگران. از این که بیشتر یا کمتر از آن ها باشیم. یک روز می آید که دیگر هیچ ترسی نیست.روزی که خودمان هستیم. روزی که همه، همهچی رو کنار میگذارند.
خودم تا چند وقت پیش عقیده ای به خرید کتاب نداشتم و بیشتر از کتابخونه یا دوستام کتاب می گرفتم. ولی خب چیزی که فهمیدم اینه که لذتی که توی خرید یک کتاب خوب و داشتنش هست توی خوندنش هم حتی نیست. حالا هی بگیم کتاب گرونه و اینا ولی خب تا حدی میشه صرفه جویی کرد و خرج کتاب کرد. حسیه که پیشنهاد می کنم خودتون تجربه کنید :) البته هیچ وقت کتاب آشغال (که زیاد هم هست) نخرید تا پشیمون نشید.
از کتاب هایی که من تو این مدت گرفتم :«سومین پلیس» از فلن اوبراین ، «بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم» از دیوید سداریس(و ترجمه ی پیمان خاکسار. به شدت توصیه میشه این کتاب!) و اتحادیه ی ابلهان از جان کندی تول.
شماره ی جدید مجله داستان هم منتشر شده(11). کلا مجله ی خوبی به نظر میاد. اگه بتونه کارش رو ادامه بده(ما که همشهری داستان رو دیگه رها کردیم. هم قیمتش خیلی بالاست هم این که کلا یه جوریه. البته هنوز ارادت داریم بهش و با رفقا نوبتی می خریمش!!).
درباره ی سومین پلیس و بالاخره یه روزی ... یادداشت خواهم نوشت. سومین پلیس رو که باید یالکل یک بار دیگه بخونم.
سلام بر همه :) ما و چند تا از دوستان علاقه مند به کتاب قصد داریم یک سایت راه اندازی کنیم با موضوع کتاب و کمی هم هنر(شامل سینما ، موسیقی و حتی عکاسی!). دربارش خیلی حرف زدیم تا حالا و ایده های زیادی هم براش داریم.(مثلا یکی از نمونه هایی که قبلا دیدیم کتابخانه ما بود که سایت خیلی جالبی هم هست. یا اینجا) هدفمون هم اینه که یه جای ساکت و دنج باشه برای همه کسایی که به کتاب و داستان و سینما اینجور چیزها علاقه مندند.(که بشه توش یک فنجون چای خورد و لذت برد!). فعلا آدرس سایت اینه. (bookie.ir). البته چیزی که الان روش هست آزمایشیه و قصد داریم مطالب و این چیز ها رو گسترش بدیم.فعلا ما حدود چهار پنج نفر هستیم که یک نفرمون کار های فنی سایت رو انجام میده و بقیه قراره تو بخش های دیگه فعالیت کنن.
این پست رو زدم تا اگه کسایی که میان اینجا علاقه مندند به ما همکاری کنند اعلام کنند(می تونند به m.monajem@gmail.com میل بزنن یا اینکه زیر همین پست نظر خصوصی یا عمومی بذارن.) زمینه های همکاری هم کم نیست. از طراحی وب و گرافیک و این جور چیز ها هست تا نوشتن درباره ی کتاب ها و فیلم ها و دوست داشتنی ها و ایده دادن درباره ی کار های مختلفی که میشه انجام داد(فکر کنم هرکسی این آخری رو حداقل بتونه انجام بده :)). حتی کسایی که صدای خوبی هم دارند به شدت لازمن چون قراره پادکست هم بزنیم.
خیلی خوشحال میشیم اگه شما هم به ما کمک کنید.با تشکر، گروه بوکی.
اتحادیهی ابلهان چند دقیقه پیش تمام شد. این کتاب عالیه. درست زده به هدف. داستان از اون جایی شروع میشه که ایگنیشس -یک پسر سی ساله ی عاشق قرون وسطا- برای ادای یک قرض می خواهد کار کند. دلیل این قرض هم جالب است : یک شب ایگنیشس با مادر غیرقابل تحملش به کافه می رود و در راه برگشت مادرش که مست بوده جلوی یک خانه را با پلیموث قدیمی خراب می کند. همین جا نویسنده دارد می گوید که گیر افتادی. راه فراری نیست. باید هزار و بیست دلار به آن صاحبخانه ی لعنتی بدهی و بیمه هم تو را کمکی نمی کند. یعنی ایگنیشس -یک پسر با تحصیلات عالی- می رود سر کار و کل شهر را به هم می ریزد. همین جاست که می فهمه واقعا کجا گیر کرده -توی اتحادیه ابلهان-.
شخصیت های کتاب کاملا به داستان کمک می کنند. هر چند ایگنیشس یک پسر چندش آور و فوق العاده چاق و مضحک است که به همه چیز گیر می دهد ولی آن قدر جالب است که نمی توانی دوستش نداشته باشی. به جایش نویسنده آن قدر شخصیت های دیگر را به مسخره گرفته است که از همه آن ها بدتان می آید، به جز یکی دوتاشان. اولین چیزی که با خواندن کتاب توی ذهنتان می آید چرخه ی پوچ و باطل زندگی اعضای اتحادیه است. یعنی همه توی همین چرخه گیر افتاده اند. یعنی همین پست قبلی من. اگر کسی تلویزیون و ماشین نو و اسپری مو دوست نداشته باشد احمق است و چنین کسی به شدت برای جامعه خطرناک است. مثلا شخصیت خانم لوی به این موضوع کمک می کند. کسی که کاری به جز اذیت کردن شوهرش و بازی کردن یک تخته ی ورزش ندارد. واقعا دلم به حالش سوخت :). این وسط ایگنیشس مسئول همه خراب کاری های شهر میشه و عذاب دادن مادرش. واقعا نمی تونم موقعیت های استثنایی کتاب رو این جا توصیف کنم. دیوانگی و آنارشیسم جالب ایگنیشس در برابر محیط پیرامونش. موقعیت های بیهوده و شلوغ که محاله دست از سرت بردارند.دویدن همه برای هیچ. و البته خاطرات روزانه ایگنیشس و نامه هایش به میرنا مینکوف که یکی از بهترین جاهای کتاب است. آخر کتاب هم جالب تمام شد و کاملا راضی بودم.
این کتاب من رو یاد خداحافظ گری کوپر انداخت. فقط گری کوپر خیلی آروم تر بود (پشت زمینه ی داستان، عاشقانه بود). لنی هم حرف های جالبی می زد توی اون کتاب. و هم چنین رادیو چهرازی با اون مسخره بازی های خوبش :). در کل این کتاب به شدت پیشنهاد میشه ، اگه پیش زمینه اش رو داشته باشید. چون ممکنه کلا مسیر داستان رو نفهمید. من تقریبا تا پنجاه صفحه ی اول گنگ بودم.
چند تا کتاب دیگه و حتی چندتا فیلم هم هستند که باید دربارشون بنویسم.